یه وقتهایی با خودم خلوت می کنم، به خیلی چیزها فکرم را مشغول می کنم و به خودم می گویم که آدمهای بزرگ در این دنیا کم نبودند که به دیگران خدمت کرده اند و نام آنها همیشه در اذهان زنده مانده و یاد این شعر از سعدی می افتم که می گه :
بنی آدم اعضای یکدیگرند *** که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار *** دگر عضوها را نماند قرار
با خودم می گویم کاش می توانستم زحماتی که پدر و مادرم برایم کشیده اند جبران کنم!!ولی افسوس راه بسی سرد و طولانی و دشوار است. با خودم می گویم کاش از استخوان های بدنم دیواری سخت در برابر حمله ناجوانمردانه دشمن می ساختند و یا نی لبکی در دست کودکی جسور وبازیگوش که آوای ناامیدی در گوش دژخیمان زمان زمزمه کند و یا بهتر است که کالبد بی جانم را جای متروکه ای دفن کنند که بی خبر از همه چیز و همه کس باشم ولی نه! بهتر است که بگویید بر روی تابوتم پارچه سرخی بگذارند که همگان بدانند زندگی ام با سرخی رنگی به پایان رسیده و قطره ای از خونم پایمال نخواهد شد و بر روی سنگ قبرم تکه یخی بگذارند تا کم کم در طلوع آفتاب سوزان شهر کویریم قطره قطره آب شود و به جای اشک های مادرم بگرید که طاقت دیدن اشک ریختنش را ندارم و دوریش برایم ملال آور است.
«والسلام»
بخشی از دفتر خاطرات شهید
|