محمدعلی محمدصادقی پور

نــام :
محمدعلی
نـام خـانوادگـی :
محمدصادقی پور
نـام پـدر :
حسن
تـاریخ تـولـد :
مـحل تـولـد :
سـن :
سـال
دیـن و مـذهب :
شرح شهادت
وصیت نامه
بیوگرافی

بسم الله  الرحمن الرحیم

دوران قبل ازتولد

درسال  های نه چندان دور  حدود پانزده  کیلومتری  غرب رفسنجان روستایی بود که یوسف آباد نام داشت که قریب ده یا دوازده  خانوار را در دل خود جای میداد.خانه های خشت و گلی،کو چه های تنگ و باریک و دیوار های کاهگلی حکایت از بی آلایشی و ساده  زیستی اهالی این روستا داشت این روستا دارای دژی محکم بود که به قلعه یوسف آباد معروف بود بیشتر مردم در درون این قلعه زندگی می کردند و آن دارای  دیوار های  بلند و طویل بود.اما سه خانوار بسیار نجیب و زحمتکش در بیرون از قلعه به نام  محله بالای یوسف آباد زندگی می کردند که در بین این سه خانوار نیز خانواده ای والاتر،نجیب تر مومن و متقی چون خورشید فروزان بر ورای روستای یوسف آباد تلو تلو می کرد آری پدر این خانواده مشتی حسن نام داشت و مادر  کربلایی مریم این خانواده در آن هنگام دارای  سه د ختر و پسر بودند و مجموعاً یک خانواده هفت نفری را تشکیل می دادند. پدر روزها به امر چوپانی آنها بود و مادر نیز در امر گله داری و دوشیدن شیر از  گوسفندان و دیگر امور خانه یار و یاور شوهر بود و علاوه بر این کارهای مربوط به خانه داری و تربیت فرزندان نیز به عهده مادر بود. پسرها همه روزه در امر گله داری پدر را یاری می دادند و دخترها نیز در در امر خانه داری و همچنین شیر دوشی ازگوسفندان به مادر کمک می دادند.آری تقوی و پرهیزگاری و همچنین تربیت  خا نوادگی جمع  این خانواده را گرم و محبوب ساخته بود و زندگی شیرینی بر آنها حکم فرما بود.روزها به همین منوال می گذشت تا اینکه روزی کربلایی مریم به شوهر مژده داد که باردار شده است مشتی حسن بسیار از این خبر خوشحال شد و از شادی در پوست خود نمی گنجید (کربلایی مریم هنوز زنده است و حدود نود سال سن دارد اما مشتی حسن درسال 1356به رحمت ایزدی پیوست.باری کربلایی مریم می گوید هنگامی که چهار ماه باردار محمدعلی بودم یک شب در خواب دیدم که در خدمت حضرت فاطمه زهرا (س) در حال قالی شستن هستم و همین فرزندی  که باردار او بودم در بغل دارم ایشان فرمودند:کربلا یی مریم  محمدعلی را روی زمین بگذار عرض کردم یا فاطمه (س)می ترسم که پرت شود .چون آن جا ناهموار بود و پستی وبلندی فراوان داشت ایشان فرمودند:نه کربلایی مریم آن که محمدعلی را نگهدار است کسی دیگر است محمد علی را بر زمین بگذار و با خیالی آسوده به کارت (قالی شستن)ادا مه بده.عرض کردم به روی چشمانم خانم و سپس محمدعلی را روی زمین گذاشتم.بلافاصله شروع  به راه رفتن به حالت بچه گانه (چهاردست و پا)نمود و به آغوش  حضرت فاطمه زهرا (س) رفت. دهانم از تعجب بازمانده بود که بلافاصله حضرت فرمودند:تعجبی ندارد کربلایی مریم قبل از این هم گفتم که محمدعلی را کسی دیگر نگهدار است و من عرض کردم سر و جانم  به فدایت یا فاطمه محمدعلی غلام حلقه به گوش شما خواهد بود و از این به بعد تا زنده باشد غلام شما خواهد بود باری روزها وهفته های و ماه ها سپری  شد و خانواده مشتی حسن همچنان درانتظار تولد محمد علی روزشماری می کرد فصل زمستان کم کم سایه سرد و سنگین خود را جمع می کرد و نوروز سال 1321 از راه می رسید.اما کربلایی مریم می گوید :حدود اول اسفند ماه 1320 بود که یک شب به خواب رفتم و دوباره حضرت زهرا (س) را در عالم خواب زیارت کردم ایشان فرمودند کربلایی مریم حالا به سلامتی و تندرستی وضع حمل نموده ای یادت نرود که نام وی (فرزندت) را محمدعلی محمد علی… ازخواب بیدارشدم عرقی گرم سراسر وجودم را فراگرفته بود.انگشت از تعجب بر دهان گرفته و پیش خود گفتم :خدایا من که هنوز حامله هستم.دیگر برای من جای هیچ گونه  شک و تردیدی باقی نمانده بود که فرزندم پسر خواهد بود و باید نام محمدعلی برایش انتخاب  کنم.باری کربلایی مریم بریا تو لد  محمد علی لحظه شماری  می کرد .خانواده  مشتی حسن  نیز اعم از خوا هرها و برادر ها خود را برای استقبال از نوزاد جدید آماده می کردند. چند روزی بیش به آغاز سال 1321 نمانده بود. آن روز پنج شنبه بود مطابق معمول هر روز مشتی حسن با پسرها برای چرانیدن گوسفندان راهی دشت و صحرا شده بودند. حالا  دیگرساعتی بود که آفتاب بالا آمده بود و فاطمه مادر شوهر کربلایی مریم به احوالپرسی عروس خویش آمده بود. خانه آنها یک اجاق  دیواری در وسط سالن داشت که دیگ کاچی بر روی اجاق در حال جوشیدنبود.پسرها صبحانه شان را همراه برده بودند ولی دخترها هنوز صبحانه  نخورده بودند کاچی آماده شده بود که در همین اثنا  ماه بی بی  مادر کربلایی مریم نیز از راه رسید و بعد ازسلام و حال و احوالپر سی  گفت دختر عزیزم چطوری؟مسافر کوچولو هنوز نرسیده؟پس این آقا محمدعلی کی می خواد بیاد؟کربلایی مریم گفت چرا مادرجان تقریباً از اواسط شب خبردار کرده حالا کی چشم به این جهان باز کند خدا بزرگ است.حا لا تا شما خود را گرم کنی من بروم و بساط صبحانه را مهیا کنم.اما همین که کربلایی مریم از جا یش بلندشد دستش را روی کمرش گذاشت.چرو ک های صورتش  را در هم کشید و  ناله ای که بوی درد  می داد از او به گوش فاطمه  و ماه بی بی رسید مثل این که لحظه موعود  فرا رسیده بود.کربلایی مریم با صدایی که در ناله آمیخته شده باشد لرزان لرزان گفت:مادر جان کمک کن  گمان کنم وقتش رسیده باشد. ماه بی بی  و فا طمه سراسیمه از دو طرف اجاق برخاستند و یکی  از سمت چپ  و دیگری  از سمت راست دو دست کربلایی مریم  را روی شانه انداختند و او را کمک نمودند تا وارد اتاق شدند بستری را مهیا  نموده و کربلایی مریم بر روی بستر آرمیده  ماه بی بی حمد و قل هو الله   را زیر لب قرائت می کرد فاطمه دست به دامان  ائمه اطهار شده بود .فاطمه و طا هره  دخترهای خانواده در گوشه ای از سالن زانوها را بغل گرفته و برای سلامتی مادر و محمدعلی دعا می کردند.رو ستای یوسف آباد  آرام وساکت در انتظار ورود  مولودی  عزیز و خوش قدم بود بیش از چند دقیقه نگذشت که فریاد کودکی از اتاق سکوت تقریبی خانه را درهم شکست و محمدعلی  با این فریاد ورود خویش را به جهان به همگان  اعلام کرد.آری سردار رشید اسلام محمدعلی صادقی در میان شور و هیجان خا نواده مشتی حسن در روستای یوسف آباد  سه چهار روز  مانده بود به نوروز 1321 پا به عرصه وجود گذاشت.شادی و شادمانی در چشمان ماه بی بی،فا طی، فاطمه و طاهره برق می زد کم کم اهالی یو سف آباد یکی پس از دیگری  از تولد محمدعلی خبردار می شدند.طولی نکشید که خبر تولد محمد علی به گوش پدر رسید مشتی حسن سراسیمه خود را به خانه رساند او نیز  شادی و شعف  را در سراسر  وجود خویش حس می کرد و بلافاصله به پاس سلامتی کربلایی مریم و فرزند و به یمن ولادت محمدعلی بره ای را قربانی کرد و برای براه انداختن یک جشن مفصل در شب شیشه و مراسم  آن شب خود را مهیا می ساخت.

(برگزاری  مراسم شب شیشه)

باری  شب شیشه فرا ر سید آن شب همه شادمان بو دند .عمو امان الله عمه حیات خاله فاطمه نسا ء و دیگر اقوام و خو یشان و دو ستان و آشنا یان همگی دور هم جمع   شده بو دند.بوی آبگو شت شنبلیله  که دستپخت آشپز خود رو ستا ، یعنی خاله حیات   بود همه جا را معطر سا خته بودبچه ها در گو شه ای ازحیاط  خانه سرگرم بازی  بو دند و بزرگترها که از کار روزانه  تازه فارغ شده بو دند  دوریکدیگر  گرد آمده بو دند و مشغول  چای خوردن  بو دند .بالاخره  مو قع شام خوردن ر سید خانه مشتی حسن آن شب یک ایل را در خود جای  داده بود . سفره ای مخصوص گسترده شد .آبگو شت شنبلیله ما ست مشکی و سبزی های گو نا گون  که رو ستا ییها  معمو لا ”  ازبا غچه  خودشان به دست می آو رند سفره را مز ین و زیبا  کرده بود .بچه ها  دست از باز ی  کشید ند  و در کنار بزرگتر ها  دور سفره حلق زدند یکی از ابگو شت و دیگری  ازما ست و ان دیگری  از سبزی ها تعر یف میکرد اکبربرادر بزر گتر می گفت من که از خوردن این نان آبگو شت و ما ست مشک یسیر نمی شو م اصغر سبزیها را خیلی  دو ست دا شت و خلا صه  همگی با اشتهای فرا وان شام را صر ف کردند وسفره بر چیده شد .

(مرا سم نا مگذاری)

و حالا نو بت می ر سید  به مرا سم نامگذاری .هر یکی  چیزی   می گفت که  نا گهان  مشتی حسن با آغاز کلام لب به سخن گشود و حر ف  همه را قطع کرد و گفت :آقا یان محترم ،خانم های گرا می با عرض معذرت از ریش سفید ها   و بزر گترهای مجلس   با ید عرض کنم که حدود   یک ماه پیش حضرت فا طمه زهرا نام او را انتخاب کرده و نام محمد علی   را براو گذا شته  است.

…………

کوچکترین برادرشهید محمد علی صادقی  اسد الله  نام دارد ازآخر ین و داع او اینگونه می گو ید :زمستان سال 1263 بود و محمد علی   چند روزی بود که به مرخصی آمده بود و نزد خا نواده   به سرمی برد  دران هنگام من بیست و هفت ساله بود و قریب   به یکسال   از عمر
خو یش را در جبهه  ها گذرانده بودم  اما هنوز تشنه حال و هوای جبهه بودم.رو زهای مرخصی سپری شد با محمدعلی  صحبت کردم  قرار براین  شد که این بار به اتفاق  به جبهه برو یم کارهایمان را انجام دهیم و به امو رات خا نواده سر و سامانی دادیم من به اتفاق محمد علی و سردارمحمود حاج با قری و آقای حاج  حسن پور کشا ورزی و همچنین آقای محمد ابولی یک جمع پنج نفره بودیم که تصمیم گرفته بودیم به جبهه برویم.

جـزئیات شـهادت

تـاریخ شـهادت :
1363/12/22
کـشور شـهادت :
مـحل شـهادت :
جزیره مجنون
عـملیـات :
نـحوه شـهادت :

اطـلاعات مـزار

مـحل مـزار :
وضـعیت پـیکر :
موقـعیت مـزار در گـلزار شـهدا
قـطعـه :
ردیـف :
شـماره :

تصویرمـزار

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *