
بسمه تعالي
در بهار 1360 در خانواده اي مذهبي ديده به جهان گشود نام او را اميد نهادند. اميد از همان اوان كودكي يكي از پرچم داران آقا ابوالفضل عباس (ع) بودند. ايشان دوره دبستان را در محل زندگي خود در دبستان شهيد اندرزگو سپري كردند و دوره راهنمايي را در مدرسه شهيد مدرس در همان مكان گذراندند. ايشان در دوران تحصيل از شاگردان نمونه بودند. در دوران راهنمايي به مدرسه نمونه دولتي كرمان معرفي شدند. ولي به دليل مشكلاتي ايشان به آنجا نرفتند و در همان مدرسه شهيد مدرس به تحصيل خود ادامه دادند.
اميد دوره دبيرستان را در دبيرستان خوارزمي گذراندند خيلي آدم فعال و زرنگي بودند در كارهاي منزل به پدر و مادر خود كمك فراوان مي كردند. حتي سرپرستي يك مرغداري را نيز قبول كردند و كمك خرج پدر خود بود.
ايشان بعد از اتمام تحصيل در فني و حرفه اي شهرستان به كار مشغول شدند برق كشي ساختمان – جوشكاري – لوله كشي ساختمان و غيره. در سال 1380 بود كه به خدمت مقدس سربازي اعزام شدند. ايشان در سپاه لشكر 41 ثارالله خدمت مي كردند در قسمت موزيك مشغول سربازي بودند. اميد فرزند ارشد خانواده بود به همين علت بود كه مادر شهيدان مي گويند هر كاري را كه داشتم صبر مي كردم تا اميدم از كرمان (محل خدمت) خود برگردد. او همه كاره خانواده بود. در طول زندگي خود با مشكلات و رنجهاي فراواني روبرو مي شد و با آنها دست و پنجه نرم مي كرد. ايشان هم خدمت سربازي مي كردند و هم كار. مادرش مي گويد: حتي زماني مي شد كه فرزندانم مي خواستند به كرمان بروند دچاركم پولي مي شديم تا آنها مجبور بودند در شب تاريك قلك خواهر كوچك خود را بشكنند و خرج سفر خود را فراهم كنند بدون اينكه كسي متوجه شود.
اميد روشنايي را در تاريكي جست و به آن رسيد. از مادر شهيدان نقل مي شود: يك شب كه از خواب بيدار مي شوم ، مي بينم اميدم در شعاع كمي از نور مناجات مي كند. مادر لامپ را روشن مي كند و مي گويد پسرم چرا در تاريكي؟ اميد مي گويد مادر بگذار با خداي خود تنها باشم و لامپ را خاموش مي كند. اميد و برادرش وحيد صبحهاي زود كه براي خدمت به كرمان مي رفتند نمي گذاشتند كسي متوجه شود اگر پدرش با موتور مي خواست آنها را تا زرند ببرد مي گفتند پدرجان موتور را روشن نكن، همسايه ها بيدار مي شوند و موتور را بياور توي خيابان اصلي روشن كن، مردم آزاري كار خوبي نيست.
شهيد اميد بمي هميشه در مراسمات مذهبي و ديني شركت مي كردند و در هيأت زنجيرزني پاي برهنه حضور داشتند او بيشتر وقت خود را صرف دعا و مناجات مي كرد. و بيشتر اوقات در نماز جماعت محل شركت داشت. يكي از نزديكان شهيد مي گويد براي زيارتي رفته بوديم اميد را ديديم كه خيلي راه مي رفت گفتم اميدجان خسته مي شوي بيا بنشين او جواب مي دهد ديگر چنين مكاني و چنين شبي را نمي بينم.
پدر شهيد نقل مي كند هر وقت براي آبياري درختان پسته مي روم بياد آن شبي مي افتم كه اميد همراهم بود كه آب از زمين داشت خارج مي شد، اميد گفت پدرجان يك گوني به من بده تا به دور خود بپيچم و جلوي اب را بگيرم و شما دو طرف من خاك بريز تا آب از زمين بيرون نرود. او اصلا دل به پول نمي بست. هر وقت در خانه صحبت از سرمايه مي شد او جواب مي داد سرمايه به درد چه كاري مي خورد تا چشم بر هم بگذاريم بايد دنيا را گذاشت و رفت. ايشان واقعا لياقت شهيد شدن را داشتند. آخر در تاريخ 81/11/30 به آرزوي خود رسيدند آن هم چه طوري با جسم چاك چاك و سوخته.
جـزئیات شـهادت
اطـلاعات مـزار
تصویرمـزار

بدون دیدگاه