بسم الله الرحمن الرحیم
بسم الله القاصم الجبارین
با مادر؛
مادر معزز و گرامی اجر تو از من هم فکر کنم بیشتر باشد و با شما وصیت میکنم که در مرگ پرافتخار من گریه و حتی ناله نکنی. بلکه من نمی بینم مردن را چیزی جز سعادت که چه بگویم این مردن هم نیست بلکه شهادت است و اگر حرف مرا قبول کنی شهید یعنی شاهد و ناظر بر کارهای شما و دیگران ، ای مادر اگر چیزی از جنازه ام باقی نماند و یا جنازه ام پیدا نشد بیشتر خوشحال باشید و بمردم نقل و شیرینی بدهید که آنروز روز پیروزی کامل من و روز مرگ دشمن است. ضمنا یک خواهش کوچک از شما دارم که اگر جنازه ام پیدا شد و دفن کردید روی سنگ قبر من بنویسید که :پاسدار شهید رضا دادبین”.
با مردم؛
ای امت حزب الله. ای امت رسول الله و ای پیرو روح الله من احساس حقارت می کنم که شما مردم اگر جنازه ام کامل باشد یک تن سنگین پاره پاره بیش از 50 کیلو را روی دستهای مبارکتان حمل شوم. ای کسانی که ناراحت هستید، خوشحال باشید که امروز روز ازدواج منست نه روز مرگم.
با برادر و خواهرانم؛
بنام خداوندی که دشمنان اسلام را از احمقها انتخاب کرد. برادر، من که موفق به زیارت شما نشدم وفتی رفتم شما هم جبهه بودید، شما هم ناراحت نباشید که من از روی هوی و هوس به جبهه نرفتم بلکه به هل من ناصر ینصرنی امام بزرگوار لبیک گفتم و به جبهه رفتم و به هل من ناصر ینصرنی حسین بزرگوارم لبیک گفتم و شهید شدم و از شما فقط یک خواهش دارم که ادامه دهنده راه شهیدان دیگر و شهیدان گمنان باشید و به گفته های امام بزرگوار و عزیز و نائب امام زمانتان خمینی کبیر گوش فرا دهید. و ای خواهر بروید و آموزش نظامی ببینید که روزی به درد شما خواهد خورد و از همه چیز مهمتر همین که فقط حجابت را حفظ کن که دشمن از همین چادر و همین حجاب شما خواهر می ترسد و همیشه به گفته های امام خوب دقت کنید و از خداوند پیروزی همه مستضعفین بر مستکبرین را خواهانم. والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته. 61/2/1
رضا، چهارم مردادماه سال 1346 در شهر كرمان به دنیا آمد. پدرش منصور، معلم بود و مادرش سلطان نام داشت. او تا پایان مقطع راهنمایی درس خواند و پس از آن با شنیدن اخبار مربوط به جنگ تحمیلی تاب ماندن نداشت و به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت.
رضا دهم اردیبهشتماه سال 1361 در عملیات بیتالمقدس در خرمشهر بر اثر اصابت تركش به شهادت رسید.
مزار وی در قطعه 1، ردیف 10، شماره 33 گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
//پدر بزرگوار شهید نقل میکند:
/برای بالای قبر یکی از شهداء یک تابلوی آلومینیومی ساخته بودم و گذاشته بودم گوشهی حیاط. وقتی رضا چشمش به تابلو افتاد، خندید و گفت: این تابلو مال قبرِ من است؛ با تابلوی بالای قبر بقیهی شهداء هم فرق میکند.
گفتم: نه، این مال تو نیست. تو هم دیگه از شهادت و رفتن، حرفی نزن. چند ماه بعد، یاد ِحرفش افتادم. تابلوی بالای قبرش با بقیهی شهداء فرق میکرد؛ همان تابلویی بود که خودش قبل از شهادتش گفته بود.
/یک هفته از شهادتش میگذشت. وقتی بالای جنازهاش رسیدم هنوز از زخم کتفش خون میآمد. فوری یک پارچه آوردم و به خونش آغشته کردم.
گفتم میخواهم این پارچه را به منتقم خون شهدا حضرت مهدی علیهالسلام هدیه کنم.
/ گزارشگر رادیو رفت جلویش و پرسید: پیامتان برای مردم چیست؟ رضا پیام نداد، گفت: وصیت من این است که مردم متحد باشند.
جـزئیات شـهادت
اطـلاعات مـزار
تصویرمـزار
بدون دیدگاه