یا سریع الرضا اغفر لمن لا یملک الا الدعا بنام تو ای معبودی که هر کار بخواهی انجام میدهی بنام تو ای آفریدگار جهان و جهانیان وصیت نامه بنده ای گنه کار به اسم غلامرضا آتشی گوهری از بنده ای درمانده، از بنده ای گمشده، از بنده ای غرق شده در دریای گناه به آنانکه می خوانند، می بینند، درک می کنند و می فهمند. بنده ای که سر تا پای وجودش غرق در گناه است و تنها امیدش به خدای رحمن و رحیم. بنده ای که حتی جرات نوشتن حقایق را بر روی سفیدی کاغذ ندارد زیرا بیم دارد که حقایق تلخ باشند و بازماندگانی را خوش نیاید؛ اما گفتنی ها را باید گفت. چرا باید خود را از یا برد؛ چرا خود را در دنیایی پر از حیله و نیرنگ رها می کنیم و عواقب آن را در نظر نمی گیریم؛ چرا قدری به خود نمی آییم و خود را نگاه نمی کنیم؟، چرا از خود دور شده ایم و به دیگران نگاه می کنیم؟ چرا از خود شروع نمی کنیم تا بعد از خود به دیگران رسیم آیا می شود پایین بود و از بالا به پایین آمد یا اینکه باید از پایین به بالا رفت؟ نمی دانم آنچه را که باید گفت باید اعتراف کنیم قبل از اینکه آنها اعتراف کنند باید همه چیز را گفت قبل از اینکه دیگران شهادت بدهند باید گفتنیهای گفتنی را گفت. وگرنه می پرسند و جواب را جواب خواهند شنید. گرچه کرام الکاتبین همه را ثبت و ضبط کرده اند و ما می دانیم و باور نمی کنیم گرچه آنها تمام حقایق را نوشته اند و پرونده را آماده و مهیا ساخته اند و ما با آنکه می دانیم ، فراموش می کنیم و از خاطر می بریم اگر اعتراف نکنیم آنها شهادت خواهند داد. می دانی چه کسانی همان کسانی که عمری همراهت بودند و در همه حال و همه جا تنهایت نگذاشتند. آری دست تو گواهی خواهد داد که چه کردی. پای تو شهادت خواهد داد که چه رفتی و چشم تو شهادت خواهد داد که چه دیدی و زبان تو خواهد گفت که چه گفتی و مغز تو خواهد گفت که چه فکری داشتی و همه خواهند گفت و شهادت خواهند داد که چه بودیم و چه کردیم و چه گفتیم. اگر اعتراف کنیم شاید رحمتی شامل شود و گناهی کمتر گردد. در هر حال ای خالق من اعتراف می کنم بر نفس سرکش خود، اعتراف می کنم بر روحی که خواست ترا ببیند اما هوای نفس مهلت نمی داد، اعتراف می کنم که گنه کاری بیش نیستم. ذلیل و درمانده ای بیش نیستم اما تو ای مهربان آیا بخاطر اعترافی که دارم و توبه ای که می کنم باز مرا به آتش دوزخ می سپاری؟ باز مرا، جسم و جانم را هیزم جهنم قرار می دهی؟ می دانم در طول عمر کوتاهم خدمتی برای رضای تو نکرده ام، می دانم که شاید تمام کارهایم در دوران حیاتم بی ثمر بوده است، می دانم که از من راضی نیستی چرا که اعتراف دارم برای رضایت تو کمتر عمل صالحی از من سر زده است، من با دست خالی و دریائی گناه از تو کمک می طلبم که مرا نجات دهی، مرا از آتش دوزخ برهانی. من تحمل عقوبت تو را ندارم. خداوندا مرا ببخش مرا بیامرز که تو آمرزنده ای و پوشاننده هر خطایی. باشد که قطره قطره خون من بر تک تک گناهانم بریزد و آنها را همراه با رحمت بی کران خودت محو کند تا شاید بتوان گفت با خون گناه را می توان شست! مرا شهید نخوانید چرا که شهید افضل و برتر است مرا شهید نخوانید که شهید بهتر و بالاتر ز هر نامی و مقامی است نمیتوانم قبول کنم که مرا هم شهید می خوانند و تشییع می کنند. کاش می شد تمام تکه تکه های این جسم بی ارزش فدای آرمانهای اسلام بزرگ می شد. کاش می شد این جان ناقابل بی ثمر فدای انسانهای پاک همچون امام می شد، کاش این بنده گنهکار می توانست و لیاقت آن را داشت که خود را فدای مهدی “عج” و قرآن می کرد، کاش این بنده ذلیل بیمقدار می توانست در این سرای ناپایدار خود را فدای آرمانهای جاویدان قرآن می کرد و حرکتی و جنبشی به نسل جوان می داد کاش می توانستم با خونم بنویسم که حکومت در دو جهان و در همه حال از آن خداست و او پایدار است. کاش می توانستم همراه با اشک چشم گنه کارم مهدی موعود”عج” را صدا بزنم و از او بخواهم که محرومین و مظلومین را نظری کند و منتظران را اشاره ای، کاش می توانستم و لیاقت داشتم در رکاب حضرتش جسم و جان بیمقدار خود را فدای امانتی که در دستش گذاشته شده است کنم، اما چه کنم نه سعادت آنرا پیدا می کنم و نه لیاقت آن را دارم. خدا تو میتوانمی هر چه بخواهی انجام دهی، تو قادری، تو مهربانی، رحمتت را شاملم کن و مرا از فیض شهادت بی نصیب مگردان.بگذار دوستم، برادرم سید محمد حسینی را ببینم، با او و دیگران کار دارم و حرفها دارم. غلامرضا آتشی 21/1/61
یکم بهمنماه سال ۱۳۳۲ نوزادی به لطافت و طراوت شبنمهای سحری در شهر کرمان متولد شد که نامش را غلامرضا گذاشتند. پدرش حسین، در ارتش شاغل بود و مادرش سکینه نام داشت.
وی تا پایان مقطع ابتدایی درس خواند. اما تلاش برای کسب معاش نتوانست وی را از ادامه تحصیل منع کند و توفیق پیدا کرد که تحصیلات خود را تا دیپلم ادامه دهد و به استخدام نیروی هوایی درآید و با سِمت اپراتور رادار مشغول به کار شود.
مدتی آنجا شاغل بود، اما به دلیل فعالیتها و تبلیغات مذهبی مجبور شد که از نیروی هوایی استعفا دهد تا بتواند گستردهتر عمل کند. ولی استعفایش را قبول نکردند و بالاجبار فرار کرد.
بعد از دو هفته دستگیر و به مدت یک سال در زندان قزلقلعه زندانی و با پیروزی انقلاب آزاد شد. بعد از انقلاب برای تشکیل کمیته انتظامات کرمان، تاسیس شعبه سازمان تبلیغات اسلامی و تشکیل کلاسهای عقیدتی و علوم قرآنی زحمات زیادی کشید. او یکبار سال 1359 و پس از آن برای بار دوم سال 1362 مجدداً ازدواج کرد که حاصل این دو ازدواج سه پسر و یک دختر بود. غلامرضا سال 1359 به خدمت آموزشوپرورش درآمد و در کنار تدریس، همکاری خود را با صداوسیمای مرکز کرمان هم دنبال کرد.
وی به عنوان گزارشگر و فیلمبردار برای به تصویر کشیدن حماسههای جنگاوران مومن به سپاهیان الهی پیوست. همکاری با روزنامه رسالت به عنوان خبرنگار نیز جزیی از فعالیتهای او محسوب میشود.
غلامرضا پس از مدتها تلاش و کوشش در هفدهم بهمنماه سال 1365 هنگام فیلمبرداری از لحظهلحظهی شجاعتهای رزمندگان مسلمان ایرانی در عملیات کربلای ۵، نخل قامتش همچون نخلهای بلند سرزمین خوزستان در میان آتش و خون، آسمانی شد.
جـزئیات شـهادت
اطـلاعات مـزار
تصویرمـزار
بدون دیدگاه