غلامرضا پور سلطانی – وصیت نامه
×××
وصیت نامه پاسدار شهید غلامرضا پور سلطانی (این وصیت نامه مربوط به اوایل جنگ است)
فلاتهنوا و تدعوا الی السلم و انتم الاعنون والله معکم (سوره محمد ص ) آیه 35
سستی نکنید و دشمن را به صلح نخوانید که شما برترانید و خدا با شماست ما از آن خداییم و بازگشتمان بسوی اوست پس چه بهتر که این مسیر را در راه او طی کنیم تا خداوند راضی باشد.
من از ملت شهید پرور ایران بویژه مردم زرند می خواهم که اگر شهادت نصیبم گشت به جای عزاداری برایم طلب مغفرت کنید تا شاید خداوند از گناهانم در گذرد همچنین حامل امام خمینی باشید. خانواده گرامیم اگر جسدمن به دست شما نرسید، ناراحت نباشید زیرا خانواده های داغدار چون شما زیادند و بدانید کن جسدهای ما شهیدان را یاران مهدی (عج) به خاک می سپارند و در هنگام فقر و غنا شکرگذار باشید و مواظب آزمایشات الهی باشید و مسلمان شهادت را سعادت خود می داند و با آغوش باز به جهاد علیه کفار می آید. من بر خود واجب دانستم که به جبهه بروم چگونه می توانستم در خانه بنشینم در صورتی که می دیدم اسلام احتیاج به نیرو دارد. ای مردم، ای پدران و مادران بگذارید فرزندانتان به جبهه بیایند و جای ما و دیگر شهیدان را پر کنند (خدایا مرا ایمانی عنایت فرما که بیصبرانه منتظر باشم تا عروس پاک شهادت را در ایام جوانی در آغوش گیرم و لباس زیبای دامادی (کفن سرخ) بر تن نمایم. حال که موق شدم با لطف خدا به دیار عاشقان شتافته و وجود نالایقم را در بین یاوران اسلام و قرآن و در کربلای مکرر تاریخ قرار دهم، خدا را سپاس می گویم و از او می خواهم که اخلاص را با من عجین گرداند و شما ای پدر و مادرم فراموش نکنید که افتخار بزرگی نصیب شما گردیده و امانتی را که نیاز به لحظه لحظه مواظبت داشت به صاحب اصلی اش تحویل داده اید، امیدوارم که خوشحال باشید و حق خویش را بر من حلال کنید. ای دوستان من ، با ایمانی که به خدا و روز قیامت داشتم وظیفه شرعی خود دانستم که پا به عرصه جهاد بگذارم و شاید در راه خدا کشته شوم ولی ایاکشته شدن مرا می تان شهادت نامید،خدایا ناامید نیستم من در خود هیچ لیاقت شهادت نمی بینم ولی آگاهم که تو ، توبه پذیر هستی. برادران و دوستان همراهم شهادت یک انتخاب است، انتخابی آگاهانه و مشتاقانه و حرکت عاشق است بسوی معشوق که نصیب هر کسی نمی شود. قبل از هر چیز بگویم که من خودم داوطلب به جبهه رفتم و اگر عشق به امام و اسلام نبود هیچ قدرتی نمی تانست مرا به جبهه بکشاند من از برادران می خواهم که خوب به فرمان امام گوش دهند و پشت جبهه را خالی نگذارند. بار الها ما را سرشار از صبر و مقاومت کن و گامهایمان را استواری بخش و بر کافران پیروزمان کن. از ما شهیدان به شما این نصیحت باد و بزرگترین پیام ما این است که دست از این ماه تابان (امام) برمدارید که روزنه امیدتان است و پیوسته با اتحاد و انسجامتان در نماز جمعه و در مساجد و در کارهای خیر راه ما را ادامه دهید و از خون ما پاسداری کنید و به حرمت این همه شهید بر عزت و شرف خود همواره بیفزایید. کارها و عبادتهایتان مخلصانه تر باشد خدایا ای معبودم و معشوقم و همه کس و کاره ام نمی دانم در برابر عظمتت چگونه تو را ستایش کنم ولی همینقدر می دانم که هر کسی تو را شناخت عاشقت شد و هر کس عاشقت شد دست از همه چیز شسته و بسوی تو می شتابد و این را به خوبی در خود احساس کردم و می کنم. خدایا عشق به انقلاب اسلامی و رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی چنان در وجودم شعله ور است که اگر تکه تکه ام کنند و یا صدها بار مرا بکشند و باز زنده کنند و یا زیر سخت ترین شکنجه ها قرار گیرم او را تنها نخواهم گذاشت.
ما که خود را پیرو مردم سیدالشهداء می دانیم بایستی ندای مولایمان را لبیک گوییم. جوانان بایستی خودشان را برای فداکاری و ایثار آماده کنند. پدران و مادران بایستی امانتها را به صاحب امانت یعنی خداوند باز گردانند. خواهران و مادران باید پیام رسان خون شهیدان باشید و اما ای کسانی که سنگ انقلاب را به سینه می زنید شمایی که در هیئت های عزاداری شرکت می کنید و دست بر سر و سینه می زنید گاهی وقتها پیش خودتان می گویید: ای کاش در روز عاشورا بودیم و آقا ابا عبدالله را یاری می کردیم. اگر واقعا راست می گویید امروز همان روز است تا دیر نشده است بشتابید روانه کارزار شوید و اگر هم شعار می دهید که هیچی بدا به حالتان، امام حسین چنین عزاداری را می خواهد که فقط در شهرها به سر و سینه زنند. آقا اباعبدالله می گوید: (هل من ناصر ینصرنی) او می گوید: آیا کسی هست که مرا یاری کند، پس بشتابید و به ندای آقا جواب دهید مگر فرد مسلمان باید از مرگ بترسد. مرگ یعنی عبور از عالم طبیعت، ما که نیامدیم در این دنیا بمانیم. اگر بنا بود که ما بمانیم نسلهای جلوتر از ما می ماندند، بلکه پیغمبر اکرم (ص) و ائمه معصومین می ماندند. پس بدانید که باید رفت و هرچه بهتر که انسان در راه خدا جهاد کند و به لقای حق برسد و سعی کنید که حضرت عزرائیل را با لباس سفید و بسیار زیبا و خوشرو و خوش منظره و خوش قیافه به سویتان آید. دل به دنیا نبندید که پشیمانی می آورد. (واخرجوا من الدنیا قلوبکم قبل ان تخرج منها ابدانکم) و دلهای خود را از دنیا خارج کنید قبل از آنکه بدنهای شما بیرون رود. یعنی کارهاییکه می کنید بر اساس حق باشد نه نفس اماره و بدانید که در این دنیا برای اکتساب ملکات حمیده و عقاید پاک و افعال حسنه آمدید و لذا شما را در بوته امتحان و آزمایش می گذارند و در هر ساعت موقع امتحان قرار می دهند، تا تقدیم خواست باطن شما به رضای خدا یا عکس آن مشخص گردد پس مومنین سعی کنید که از این امتحان الهی سرافراز برآیید.
پس ای عزاداران ابا عبدالله،ای هیئتی ها، ای آنهایی که رنگ جبهه را تابحال ندیدید و دم از امام و انقلاب می زنید. پس بشتابید به سوی جبهه ها که الان موقع امتحان است برای آخرت خودتان آذوقه ای ذخیره کنید، و بدانید که شهداء راضی نیستند که شما دسته ببندید و در کنار قبورشان بر سینه زنید و عمل مکنید. زمانی آنها راضی به این کار شمایند که همه شما به جبهه بیایید و اسلحه ی به زمین افتاده شان را بدست گیرید و بر دشمن صفاک بشتابید و بدانید که سرور ما آقا حسین ابن علی آن فرزند شیر خدا هم از چنین عزادارانی که فقط شعار می دهند راضی نیست باعث شرم به آن عده ای است که فقط ببینند کجا مراسمی است تا بتوانند خودشان را جا بزنند و بروندپشت تریبون خودشان را نشان دهند و بگویند بله ما هم هستیم ، بدانید که اشتباه می کنید، همراه شعار باید عمل باشد.
غلامرضا پور سلطانی – زندگینامه
×××
بسم رب الشهداء والصدیقین
پاسدار شهید غدیر و ولایت، عاشق امام و رهبری و شهادت، غلامرضا پور سلطانی،عارفی که تا زنده بود بی رنگ و ریا زیست و حسرت نشناختن ابعاد متعالی روحش را بر دل همه نزدیکان خود برای بعد از عروج عاشورائیش گذاشت.
شکوفه های بهار عرفانی و عاشقانه زندگیش در بیستم آبان سال چهل و پنج هجری شمسی شکفت. والدین او از تبار عشاق ولایت و عاشورا از همان ابتدا تمام هم و غم خود را بر تربیت ولایتی و عاشورایی او گذاشتند تا کتاب زندگی خاکی او با غدیری شدن برای به عاشورایی رسیدن بسته شود، و این تربیت او با زمان بر پایی تظاهرات انقلاب اسلامی مردم ایران بر ضد طاغوت دون پهلوی مصادف می شود و او همچون دیگر مردم غیور ایران علیرغم سن کم پا در میدان مبارزات با رژیم ستم شاهی انقلابی می پردازد و روزها را نیز در مدرسه به روشنفکری اذهان همکلاسیهای خود می پردازد تا آ جا که روزی مدیر مدرسه پدر شهید را می بیند و به او می گوید: جلوی بچه ات را بگیر و به این علت مدیر مدرسه او 3 بار وی را به فلک می کشد و مادر شهید بعد از بار سوم متوجه می شود و به مدرسه می رود و علت را می پرسد، مدیر مدرسه در جواب می گوید: او سایر بچه ها را تحت تأثیر خود قرار می دهد. و این مبارزات او آنقدر محسوس بود که یکی از همسایگان به پدر شهید می گوید: جلوی بچه ات را بگیر آخر او را می کشند. و بالاخره با همت همت مردان به رهبری مرادشان خمینی کبیر انقلاب اسلامی به جمهوری اسلامی بدل گردید. اما دشمن دون صفت نتوانست تحمل کند و جنگی سنگین را بر ایران تحمیل کرد و او نیز رسالت خود را در عوض سنگر مدرسه در سنگرها و خاکریزهای جبهه جست و مادرش او را برای سال سوم راهنمایی ثبت نام نمود و کتابهی درسی او را خرید، اما او در جواب مادر گفت: من می خواهم به جبهه بروم و برای رضایت مادر کتابها را نیز با خود می برد و می گوید: همانجا درس می خوانم. قبل از اولین دفعه حضورش در جبهه رضایت نامه ای را نزد پدر می آورد و از او امضامی خواهد و پدر مقاومت می کند. اما بالاخره رضایت و امضاءپدر را می گیرد و می گوید: بابا فقط می خواستم شما را راضی ببینیم. در دومین حضورش در جبهه از ناحیه پا مجروح گردید. مادرش می گوید: قبل از انکه خبر مجروحیت او را به من بدهند، خواب دیدم تیری به طرف زانوی او خورده و از طرف دیگر زانویش بیرون آمده است.
به گفته ی مادر شهید: غلامرضا از همان لحظه تولد دارای اخلاق خوب و بسیار مظلوم بودند. در سن 5 سالگی به مکتب رفت و قرآن را قرائت نمود و معلم مکتب آنها مولا فاطمه متصدی بود که بسیار از شهید راضی بودند. دوران ابتدایی را در مدرسه شهید بهشتی (پهلوی سابق) در خیابان مصلی به اتمام رساند و دوره ی راهنمایی را در مدرسه شریعتی تا سال دوم راهنمایی و بعد از آن راهی جبهه های جنگ شد. وقت تعطیلی مدرسه ها در کارگاه موزائیک سازی کریم رشیدی مشغول به کار می شد. کار منزل را هم انجام می داد از همان بچگی احترام والدین را داشت از همان سنی که به مکتب رفت نماز خواندن را شروع کرد اگر از خانواده اش کسی در نماز کاهلی می کرد با آنها برخورد می کرد. سال 63 بود که به خواستگاری رفت پدر عروس که آقای زمانی بود داماد (شهید) را نشناخت و سراغ او را گرفت، پدر داماد غلامرضا را نشان داد و آقای زمانی خیلی تعجب کرد و گفت ایشان آقای داماد هستند من فکر کردم آقای داماد مرد هست و دوباره خود آقای زمانی گفت: حالا هم مرد هست. قبل از آنکه زن عقد کند توی جبهه زخمی شده بود که با شوهر خواهر شهید بنام حسن امیری با هم بودند، آنها را به بیمارستان اصفهان منتقل کرده بدند، بعد از چهار روز آنها را از اصفهان به زرند آوردند و آقای شوشتری امام جمعه شهر بود که به عیادت آنها می آمد، هیچ وقت اجازه نمی داد که پدر و مادر ترکشهای بدنش را ببینند و مادر می گفت:حداقل برو ترکشها را در بیاور. شهید در جواب او می گفت از ما بدتر هم هستند. سن 18 سالگی زمان سربازی او بود که خانواده اش را برای سربازی او خبر کردند و مادر شهید در جواب آنها گفت: او الان چند سال (از زمان جنگ) توی جبهه است. ایشان از آغاز تا پایان جنگ در جبهه حضور داشتند. شهید غلامرضا پورسلطانی جزناصحین هم بودند که امر به معروف و نهی از منکر هم می کرد. پدر و مادر شهید می گویند: ما خودمان فرزندمان را نشناختیم. گفته خواهر کوچک شهید: سال 79-80 بود که دانشگاه بندر عباس قبول شدم، نمی خواستم بروم به علت اینکه هم تنها بودم از زرند و کرمان و هم اینکه خوابگاه نداشتم. برادرم شهید غلامرضا به من می گفت:اصلا خودت را ناراحت نکن، ان شاءالله درست می شود. کرمان زندگی می کرد و به من گفت بیا با هم برویم سری به دانشگاه بزنیم شاید فرجی شده مرا جلوی دانشگاه برد و نوشته ای را برای جابجایی یا انتقالی نوشت و آنرا به دیوار دانشگاه زد و خیلی محکم به من گفت به امید خدا درست می شود. خودم امید چندانی نداشتم به خانه آمدیم بعد از چند دقیقه ای از مادر خواستم که به خانه برویم و گفتم که معلوم نیست درست بشه یا نه. همینکه می خواستیم حرکت کنیم زنگ تلفن به صدا در آمد اتفاقا خودم گوشی را برداشتم خانمی بود که گفت خواهرزاده ام بندر عباس است که دانشگاه کرمان قبول شده است و برگه ای را که شما به دیوار دانشگاه زده بودید، آنرا خواندم اگر موافق هستی برای جابجایی و … و خود شهید رفت و بلیط بندرعباس را گرفت و ما یکروزه رفتیم و کارهای جابجایی را انجام دادیم و من هم انتقالی گرفتم برای کرمان … او همیشه امیدوار بود و دیگران را به امید دعوت می کرد. صله ی ارحام را به هر طریقی بود به جا می آورد بسیار مهربان بود. طاقت دیدن اشک کسی را نداشت. همیشه از خداوند می خواست که شهادت را قسمتش کند. گفته خواهر کوچک شهید: دو سال دانشگاه را که در کرمان بودم، ایشان اجازه نمی داد که خوابگاه بگیرم می گفت: تا وقتی که من اینجا هستم تو هیچ کجا اتاق یا خوابگاه نمی گیری. من بعضی از شبها را که شب امتحان بود و برای درس خواندن بیدار می ماندم متوجه نماز شب ایشان شدم. با خانواده اش: پدر ، مادر، خواهر، برادر، زن و فرزند بسیار رئوف و مهربان بود وا حترام همه کس را داشت. بسیار منظم بود. به نماز جماعت خیلی اهمیت می داد. سعی می کرد که نماز را به جماعت بخواند با آقا امام رضا (ع) خیلی دوست بود. بسیار به پابوس آقا می رفت به خمس و زکات بسیار اهمیت می داد و مرتب حساب و پرداخت می کرد حتی به منزل پدر می رفت و خمس او را هم حساب می کرد. با همه اقوام،دوستان و همسایگان مهربان بود. امیدواریم که خداوند به ما توفیق دهد که بتوانیم ادامه دهنده ی راه همه شهدا باشیم. ان شاءالله
نکات اخلاقی ویژه:
1- اهمیت جدی به وضعیت معیشت فرزندان
2- اهمیت دادن بسیار به مسائل عبادی فرزندان خصوصا نماز.
3- داشتن عطوفت و مهربانی نسبت به همه جامعه خصوصا خانواده ، تا آنجا که طاقت دیدن قطره اشکی بر چشمان کسی را نداشت.
4- ترک نشدن دعای او بیش از یکسال و زیارت عاشورای حسینی او بیش از 15 سال بعد از جنگ
نقل قول از شهید:
هر موقع با همسرش به بهشت زهرای زرند می رفتند بعد از قرائت فاتحه بر مزار برادران شهید همسرش آهی می کشید و می گفت: کاروان رفت و ما جا مانده ایم ازکاروان. سپس به محل خاکی کنار برادران شهیدزمانی که به اندازه یک قبر بود نگاه می کرد و لبخند می زد و می گفت:اینجا جای من است (هم اکنون همانجا مدفون است) وقتی که دچار عارضه قلبی و بیماری شد به دوستان خود می گفت: می ترسم در رختخواب به مرگ طبیعی بمیرم و شهادت قسمت من نگردد، همیشه می گفت اگر شهید نشوم و به مرگ طبیعی بمیرم حق من ضایع گردیده است. فرزند سوم شهید، محمد علی می گوید همیشه به من می گفت نماز بخوان با اینکه به سن تکلیف نرسیده بودم. فرزند اول شهید،مصطفی می گوید همیشه به من می گفت نماز را سبک مشمار و بعد از نماز تسبیحات را بخوان. مثل کلاغها دونه می خورند سرت را بالا و پایین نکن هر موقع نمازم را تند می خواندم می گفت: اینطوری جلوی من نماز نخوان، نمازت را با اخلاص بخوان.
جـزئیات شـهادت
اطـلاعات مـزار
تصویرمـزار
بدون دیدگاه