
بسم الله الرحمن الرحیم
فَلْيُقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يَشْرُونَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا بِالْآخِرَةِ ۚ وَمَنْ يُقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَيُقْتَلْ أَوْ يَغْلِبْ فَسَوْفَ نُؤْتِيهِ أَجْرًا عَظِيمًا
مومنان باید در راه خدا با آنان که حیات مادی دنیا را بر آخرت گزیدند جهاد کنند و هر کسی که در راه خدا جهاد کند و فاتح گردد و کشته شود زود باشد که او را به بهشت ابدی اجری عظیم دهیم. سلام بر حضرت سیدالشهدا(ع) و مهدی موعود و امام زمان(عج) و نایب برحقش امام خمینی و ارواح پاک شهدای اسلام وصیتام را آغاز می کنم:
سلام بر پدر و مادر عزیزم که همواره آماده هستید در راه اسلام و انقلاب تلاش کنید. پدر و مادر همیشه به یاد خدا باشید و خوشحال باشید از اینکه فرزندتان در جبهه هست و اگر شهید شدم هیچ ناراحت نباشید برای من گریه نکنید بلکه گریه های شما برای اباعبدالله(ع) و تمامی شهدای اسلام باشد. پدر و مادر مرا ببخشید. من فرزند خوبی بری شما نبودم. مرا عفو کنید و ببخشید. دعا برای تمامی رزمندگان و مجروحین جنگ یادتان نرود و از خدا بخواهید که رهبرمان را تا ظهور حضرت مهدی(عج) در پناه خودش نگه دارد.
برادرجان اکبر امیدوار هستم که خداوند توفیقت دهد که هر چه می توانی در راهش کوشش کنی. برادرجان همه ما عاشق شهادت هستیم و از شهادت باکی نداریم. برادر راه ما راه حسین(ع) است و شهادت هم افتخار ما. شهادت نقطه عروج مسلمین و راه رسیدن خداست. خواهرم ناراحت نباش و همچون زینب صبر و مقاومت کن. خدا توفیقت دهد که هر چه می توانی در راهش کوشا باشی و پیوسته به یاد خدا باش و خدای را فراموش نکن. هیچگاه فراموش نکنید که دنیا به آخر می رسد خودتان را بسازید و با خدای خود راز و نیاز کنید و خودتان را به خدا نزدیک کنید خداوند شما را به راه راست هدایت کند و توفیق دهد در راهش هر چه می توانید کوشش کنید.
از همه شما می خواهم که مرا ببخشید و عفو کنید خداوند به همه توفیق دهدکه ادامه دهنده راه حسین و امام زمان(عج) و نایب برحقش امام خمینی باشیم و راه خونبارمان را تا کربلا و قدس ادامه دهیم. تنها وصیت ام این است که اگر جنازه ام را پیدا کردند در مسجد صاحب الزمان دفن کنید و بر سنگ قبر من نام اصغر را بنویسید. خدا به همه شما اجر عنایت بفرماید. والسلام. فرهاد حسنی سعدی
چهاردهم بهمنماه سال 1344 نفس گرم یک نوزاد در سرمای سوزناک اواسط زمستان گرمابخش کانون خانوادهی حاج احمد حسنیسعدی شد و خداوند با تولد نوزادی در این خانواده، چراغ دلشان را با فروغ چشمان سومین فرزند روشنتر کرد. پدر از بین اسامی انتخاب شده، نام “فرهاد” را بر دومین پسر خانواده نهاد.
فرهاد دوران کودکی را در روستاهای باغین و سعدی سپری کرد و پنج ساله بود که حاج احمد، زن و فرزندان را برای ادامه زندگی و اقامت به کرمان منتقل کرد.
او علاوه بر کشاورزی، رانندهی ماشین سنگین هم بود و بیشتر روزها و شبهایش به دور از خانواده در دل جاده و بیابان سپری میشد.
فرهاد پس از طی دوران دبستان، هنگامی وارد دوره راهنمایی شد که زمزمههای انقلاب کموبیش از اطراف بهگوش میرسید. مبارزات مردم ایران به رهبری امام خمینی بر علیه رژیم ظالم پهلوی که اوج گرفت، فرهاد 13 ساله شده بود و در کنار پدر، مادر، برادر و خواهران خود در تظاهرات علیه رژیم ستمشاهی شرکت میکرد و سهمی از بار انقلاب را بر دوش میکشید.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، فرهاد برای ادامهی تحصیل وارد دبیرستان شد و سال اول را که گذراند، خبر آشوبهای ضد انقلاب داخلی، آرامش او را گرفت و این نوجوان را از پشت نیمکت درس و تحصیل به سوی حراست از انقلاب هدایت کرد.
فرهاد سال 1358 وارد سپاه شد، آموزش نظامی دید و پاسداری از میهن و انقلاب را اولویت زندگی خود قرار داد. با شروع جنگ تحمیلی راهی جبهه و در آنجا با “حسین صادقی” آشنا شد. حسین فرمانده گردان ادوات بود و فرهاد جانشین او و مسئول ستاد ادوات.
این پاسدار جوان، مهرماه سال 1362 ازدواج کرد که حاصل این ازدواج پسری به نام علیرضا است.
فرهاد، بیستویکم اسفندماه سال 1363 در سن نوزده سالگی و در حالی که کمتر از یکسالونیم از زندگی مشترکش میگذشت، در عملیات بدر با اصابت ترکش به شاهرگ گلویش به شهادت رسید. حسین صادقی هم به فاصله چند ساعت پس از فرهاد شهید شد و پیکر مطهرشان دوم فروردینماه سال 1364 در کرمان تشییع و در گلزار شهدا در کنار یکدیگر به خاک سپرده شدند.
//رویای مادرانه
بعد از شهادت فرهاد در خفا خیلی گریه میکردم، هر وقت هم به گلزار شهدا میرفتم، از همان بالا فاتحه میخواندم و میگفتم: نمیخوام کنار قبر فرهاد بشینم و بگم من مادر شهیدم؛ همهی این شهدا فرزندان ما هستند.
یک شب خواب دیدم که برای خواندن فاتحه به گلزار شهدا رفتم و فرهاد را دیدم که به سمت من میآید، دستم را گرفت و گفت: چرا اینقدر گریه میکنی؟ جای من خیلی خوبه؛ میخوای بریم بهت نشون بدم؟
با اشتیاق گفتم: بریم.
فرهاد دستم را گرفت و مثل دو پرندهی سبکبال به پرواز درآمدیم. از دالان تاریکی عبور کردیم و به یک دشت بسیار زیبا و پُر از گل رسیدیم. فرهاد با اشارهی دست، قصر باشکوهی را نشانم داد و گفت: من اونجا زندگی میکنم و جام خیلی خوبه، دیگه در فراغ من اینقدر بیتابی نکن.
گفتم: بریم خانهی جدیدت رو ببینم.
گفت: شما نمیتونید به اونجا بیایید من فقط خواستم خیالتون راحت باشه که من جام خوبه و اینقدر گریه نکنید.
دوباره دستم را گرفت و به پرواز درآمدیم، به گلزار شهدا که رسیدیم از من خداحافظی کرد و رفت. با دیدن این خواب، از آن به بعد دیگر در غم از دست دادن جگرگوشهام گریه نکردم.
جـزئیات شـهادت
اطـلاعات مـزار
تصویرمـزار

بدون دیدگاه