بسمه تعالی شهید فضل الله میرزایی درخا نواده ای مذهبی دریکی از روستای های زرند به نام روستای حتکن بد نیا آمد ایشان درکودکی دچاربیماری خیلی خطر ناکی شدند تاجایی که دربستر مر گ افتادندو قبراو را نیز کندندو لی از آنجایی که خداوند او را برای خود خواسته بود ایشان بربیماری سخت خویش فائق آمدندو توانستندبرمر گ غلبه نمایندو بهبود یافتند تاباشد برای زمانی که مملکت به ایشان و امثال ایشان احتیاج پیدا کنداهالی روستا هرزمانی که برایشان کاری پیش می آمد ازاین نوجوان کم سن وسال حدود 13-14ساله کمک می خواستندو ایشان نیز با طبیب خاطر به کمک آنها می شتافت .ایشان از همان ابتدای زندگی خود کمک خرجی برای خانواده خودبودندتا جایی که روزها کمک پدرومادرشان قالی می بافتندیا اینکه درکارهای کشاورزی کمک حال پدرشان بودندو شبها به مدرسه شبانه می رفتندبه درس و کتاب و مدرسه علاقمندبودندتاجایی که مشکلات فرا وان داشتندهرگر از مدرسه دست نکشیدند .مهربانی ودلسو زی او زبانزد همه بود همه او را به عنوان فردی غمخوارمی شناختند.تقریبا” درسن چهارده سالگی بود که به شهرامدندو این دوران جدیدی درزندگی مفید و پر ثمر ایشان به شمارمی رود برادربزرگ ایشان ابراهیم که این دو به هم علاقه مفرطی داشتنددرهمان او ایل جنگ به جبهه می رود شهید گرانقدرما خیلی علاقمندبودندکه بهب رادرخودبپیو ندد و لی از آنجایی که خانواده فقط دوفرزندپسر داشتندبا این امرمخالفت می کردندو قتی که ابراهیم آمدبعدا” نوبت شما می شود ابراهیم دچارمجر وحیت شدیدی می شود بطو ری که چندین ماه دربیمارستان بستری می گردندفضل الله بعداز این ماجرا به جبهه می رود تا دین خودرا نسبت به انقلاب ادانماید و خوشحال است ازاینکه بالاخر ه د عاهایش به درگاه خداوندمستجاب می شود او درجبهه رشادتهااز خود نشان دادو افتخارات آفرید .محل خد مت ایشان کردستان بانه بودهرباری که به خانه می آمد مادرش با گر یه از او می خواست که کمتربه خط مقد م برود و لی ایشان همیشه می گفت مادرجان اگر من نروم او نرود دیگر چه کسی از کشور ومرزهامحافظت نماید .مادرم از من نخواه که جبهه را رها کنم که اگر خدای نکرده این کاررا انجام دهم جواب خون همرزمان را چگونه بد هم آیا خون من از خون اقایم سید الشهدا ء و خاندانش رنگین تراست . یک عادت خیلی جالبی که داشت این بود هرزمانی به مرخصی می آمد ند با اینکه پول خیلی اندکی داشتند تمامش را خر ج خریدن سو غاتی برای خانواده می کردندو هرگز نمی توانست دست خالی به خانه بیاید حتی برای برخی از همسایگان نیزوسیله ای هر چند کو چک می خرید هرزمانی که به مرخصی می آمدندهرچند که مرخصی های کوتاهی داشتندو لی ک دم بیکارنبودندو کمک حال پدرومادرشان بودندهیچ زمانی با تندی با والدینش حرف نزد و مدام یارو یاور آنها بود اطرافیان می دانستنداو زمینی نیست و خداونداو را برای خودمی خواهدبه او می گفتندتوعاقبت شهید می شوی او نیزچهره اش ما نندگل مس شتافت ومی گفت :برایم دعا کنید که لایق شهادت بشوم .دفعه آخری که به مرخصی آمده بود زمان رفتن همه اهل خانه نگران و مضطرب بودندو تنها او بودکه ارا م بود تا جایی که دیگران را نیزآرا م می کرد مادروخواهرهایش ازاو نمی توانستنددل بکنندو مدام سرو گردن اورا می بوسیدند و می گفتندتو رو خدا مواظب خودت باشی اگر اتفاقی برای تو خدای نکرده بیا فتد ما دیگر طاقت نداریم او می خندید و می گفت اولا “از این شا نسها نداریم دو ما “شما چرا نمی خواهید من به آرزویم برسم .درمیان گریه اطرافیان اوبود که چهره ای متبسم داشت و نور شهادت از چهره اش می بارید .
فضلالله، یكم دیماه سال 1346، در خانوادهای مذهبی در یکی از روستاهای زرند به نام حتکن به دنیا آمد.
پدرش غلامحسین، قالیباف بود و مادرش شهربانو نام داشت. ایشان در کودکی دچار بیماری خطرناکی شد تا جایی که در بستر مرگ افتاد، ولی از آن جایی که خداوند او را برای خود خواسته بود، فضلالله بر بیماری سخت خود فائق آمد و توانست بر مرگ غلبه کند و بهبود یابد. وی از همان کودکی و نوجوانی با قالیبافی و کار کشاورزی کمک خرج خانواده بود و شبانه تحصیل میکرد.
برادر بزرگش ابراهیم که به جبهه رفت، فضلالله هم خیلی دلش میخواست به جبهه برود ولی پدر و مادر مانع شدند تا اینکه ابراهیم به شدت مجروح شد و فضلالله برای پر کردن جای خالی برادر، راهی جبهههای غرب کشور شد.
فضلالله به سن قانونی که رسید، برای انجام خدمت سربازی به ژاندارمری ملحق شد و سرانجام بیست وششم آذرماه سال 1362، در بیمارستان امام خمینی تبریز بر اثر صدمات ناشی از جراحات جنگی به شهادت رسید.
جـزئیات شـهادت
اطـلاعات مـزار
تصویرمـزار
بدون دیدگاه