بسم الله الرحمن الرحيم 64/11/5 وصيت نوشتن بسيار سخت است، اما بهرحال تكليفي است بايستي انجام گيرد. نمي دانم در طول زندگي نه سودي براي خود داشتم نه براي اطرافيان. احساس مي كنم نوشتن اين چند سطر شايد مفيد واقع گردد، واقعيت مطلب اين است از مرگ مي ترسم نه اينكه علاقه به اين دنيا داشته باشم نه، بلكه از اعمال، بلكه از نيات، بلكه از كردار خود نااميد هستم. در خود هيچ آمادگي اينكه به استقبال مرگ بروم نمي بينم، بهرحال مي آيند تقدير اين بوده و هست روزي خواهد رسيد و هيچ خبر نخواهد كرد، بايستي نوشت. نمي دانم به چه صورت و كي از اين دنيا خواهم رفت ولي خدايا آرزويم اين است كه سرافكنده نباشم، آرزويم اين است شرمگين نباشم در مقابل دوستانم، در مقابل سيدالشهداء در مقابل تو. در طول زندگي خيلي به من لطف كردي بهرحال باز هم آقايي كن و سرافراز كن مارا. همه كساني اين چند سطر را مي خوانيد، بدانيد بنده، بنده از بندگان خدا بودم كه شهادت مي دادم به وحدانيات خدا، شهدت ميدادم به رسالت پيامبر اكرم، شهادت مي دادم به رسالت 12 ائمه معصوم و شهادت مي دادم به همه اصول مذهب و شهادت مي دادم بر حقانيت اين جمهوري و اين امام عزيز و تا پاي جان بر روي اين شهادت سعي كردم بايستم. اميدوارم كه مورد قبول ايزد منان واقع گردد. پس شما قبول نماييد اين شهادت را از من و دعا كنيد كه خداوند قبول نمايد. باشد كه شهادت شما باعث قبول خداوند شود. دينا محل عبور است و زياد آمدند و رفتند و روزي خواهيم رفت، اينكه به چه نحوي برويم و با چه نيتي مهم است. باري چند مطلب داشتم اميد است انشاءالله عمل شود: 1- يك وصيت نامه به آقاي كياني دادم كه موارد آن عمل شود. 2- مقداري پول از بابت حقوق است كه نصف آن را صدقه دهيد، بقيه را به حساب سپاه واريز كنيد. 3- اگر امكان داشته باشد يكي از دوستان همت كند و با بقيه دوستان هماهنگ كند از بابت بنده ضعيف يك روز روزه بگيرند. شايد مقداري از روزهاي قضاي من حل شد. 4- علاوه بر تعداد روزي روزه قضا 20 روز هم از امسال اضافه نماييد و عمل كنيد. 5- به پدر و خواهران وصيت مي كنم، صبر نماييد در قبال مشكلات و بدانيد كه حق پيروز است و انشاا… وعده خداوند به نزديكي خواهد رسيد. 6- از همه دوستان و آشنايان طلب عفو مي نمايم. خدا مي داند كه بسيار كسان هستند كه حق دارند بر گردن من، اميد است همگي آنها من را ببخشند. 7- به برادرم توصيه مي نمايم درسش را ادامه دهد تا شايد براي اين مملكت مفيدتر واقع شود. به اميد فتح كربلاي عزيز بتاريخ 64/11/20 والسلام
محمد، ششم مردادماه سال 1342 در شهر كرمان دیده به جهان گشود. پدرش محمدعلی، كارمند بود و مادرش هاجر نام داشت. محمد تا سوم متوسوطه درس خواند و به سپاه پاسداران ملحق شد.
حضور آگاهانه و عاشقانه او در این نهاد انقلابی، زمینهساز حضورش در دفاع مقدس شد. او هشتم اسفندماه سال 1364 در منطقه عملیاتی والفجر هشت در فاو بر اثر اصابت تركش به سرش به شهادت رسید.
//خاطراتی از شهید محمد نصرالهی:
*یک روز جمعه ناهار، کباب داشتیم. محمّد وقتی سر سفره کبابها را دید، بلند شد و گفت: من لب نمیزنم، مردم نان خالی گیرشان نمیآید، آن وقت شماها بوی کباب راه انداختهاید؟!
همه فکر می کردیم بچه است، نباید جدی گرفت. چند ساعت بعد که برگشت، دربارۀ نماز جمعه حرف میزد و این که هر کس سه بار نماز جمعه را بدون بهانه ترک کند، چه قدر مسوولیت دارد.
*یک روز به محمد گفتیم بیا برویم در رودخانه شنا کنیم. اما او قبول نکرد و گفت کار دارم. کمی سر به سرش گذاشتیم و گفتیم: نکند میترسی خفه بشوی؟ خلاصه به اصرار و کشانکشان او را بردیم. وقتی وارد آب شدیم، آثار زخم ترکش را در چند جای کمرش دیدیم و تازه فهمیدیم که چرا دوست نداشت با ما شنا کند. اصلاً دلش نمیخواست کسی از موضوع باخبر شود.
*یادم هست سال 1358 یکی از متمکنین شهر، تعدادی از بچههای سپاه را برای افطاری دعوت کرده بود. سفرهای انداخته بودند با چند نوع غذا و تشریفات کامل.
محمد بدون آنکه لب به غذا بزند، سهم خود را برداشت و آورد برای خانوادهی مستضعفی که میشناخت.
شب هم در پاسگاه به بچهها توپید که درست نیست وقتی مردم نان ندارند بخورند شما بروید سورچرانی!
*روزی با خنده گفتم: «محمد تو کی میخواهی آدم شوی و نصف دینت را کامل کنی؟!»
با لحنی جدّی گفت: «من زنی میخواهم که زندگی جنگی را قبول داشته باشد. بیاید در اهواز مستقر بشود تا هم به جنگ برسم، هم به کار و هم به زندگی. اگر روزی چنین زنی پیدا کردی، خبرم کن.»
*شهدای والفجر هشت را به صحن مسجد امام کرمان آورده بودند تا از آنجا به سوی جایگاه ابدی تشییع شوند. حاج قاسم با دست به یکیک شهدا اشاره میکرد و میگفت: «مادر شهید دیندار، مادر شهید یوسفاللهی، مادر شهید هندوزاده، دربارهی نصراللهی چه بگویم که مادر ندارد … !»
این جملۀ اشک آلود و صمیمی، یک آن مظلومیت محمد را پیش چشمها عریان کرد و حتی کسانی را که با جنگ و شهادت و انقلاب بیگانه بودند، به گریه و فغان واداشت و فقط خود او بود که در میان این همه لابه و شیون، آرام و با لبخندی ابدی بر لب، پرچم سه رنگ را روی صورتش کشیده بود.
جـزئیات شـهادت
اطـلاعات مـزار
تصویرمـزار
بدون دیدگاه