مسعود، مردادماه سال 1347، در شهر كرمانشاه چشم به جهان گشود. پدرش محمدعلی، ارتشی بود و مادرش اختر نام داشت. او تا پایان مقطع متوسطه تحصیل کرد و دیپلم گرفت. پس از آن بهعنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. این جوان برومند وطن، نهایتاً نوزدهم دیماه سال 1365، در عملیات کربلای پنج در شلمچه بر اثر اصابت تركش به شهادت رسید.
مزار وی در گلزار شهدای شهر كرمان در قطعه 1، ردیف 10، شماره 6 واقع است.
//علیرضا فتحعلیشاهی نقل میکند:
آذرماه سال 1365 و هفته بسیج بود. با مسعود قرار گذاشتیم که خودمان را به پادگان قدس کرمان برسانیم و به جبهه اعزام شویم.
مقدمات کار انجام شد و سوار اتوبوس شدیم. برق شادی در چشمهای مسعود موج میزد. اتوبوس تازه به راه افتاده بود که توقف کرد و سربازی پایش را روی رکاب اتوبوس گذاشت و بالا آمد و اعلام کرد:
اگه مسعود قادری توی این اتوبوسه دژبانی ملاقات داره.
حال مسعود دگرگون شد. حدس زده بود که چه کسانی در دژبانی منتظرش هستند و برای چه آمدهاند. پدر و مادر مسعود در این برهه موافق جبهه رفتن او نبودند و مسعود بدون خداحافظی آمده بود.
مسعود از روی صندلیاش برخاست و با صدای بلند گفت: اخوی به اونا بگین دیگه اتوبوسا حرکت کردن.
با پیاده شدن سرباز مسعود دوباره روی صندلیاش آرام گرفت. دقایقی بعد با حرکت اتوبوس قطار صلوات بچهها هم بهراه افتاد. از دژبانی که خارج شدیم یواشکی پرده شیشه اتوبوس را کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت. وقتی که پدر را دید که هنوز مقابل در ورودی پادگان منتظر است، حال خاصی پیدا کرد. در مسیر هم چند بار از این که بدون خداحافظی عازم جبهه شده است ابراز ناراحتی کرد. به مقر اهواز که رسیدیم اولین جایی که مسعود سراغش را گرفت، مرکز مخابرات بود.
داشتم از چادر محل اسکان خارج میشدم که دیدم شادمان به سمتم میآید. دستم را فشرد و گفت: تموم شد علیرضا، بالاخره رضایتشون رو گرفتم.
//مادر شهید ما را اینگونه مهمان خاطرات خود میکند:
بعد از زیارت مزارش روی صندلی فلزی کنار گلزار نشستم و مشغول ذکر شدم. پنج شنبهای را به یاد آوردم که با هم به اینجا آمده بودیم. کنار تربت شهید دادبین نشسته بود و به تصویر شهید در قاب آلومینیومی بالای سرش خیره شده بود.
وقتی داشتیم به سمت موتورسیکلتش میرفتیم، یک بار دیگر به سمت گلزار شهدا چرخید و دست بر سینهاش گذاشت. کمی با خودش کلنجار رفت و رو به من کرد و گفت: مادر جون! برام دعا کن که خدا حاجتم رو روا کنه.
گفتم چه حاجتی داری پسرم؟
لبخندی زد و گفت: دوست دارم قبر من هم در همین ردیفی که شهید دادبین هست، قرار بگیره.
و شد همان که میخواست.
جـزئیات شـهادت
اطـلاعات مـزار
تصویرمـزار
بدون دیدگاه