ناصر، پنجمدیماه سال 1338 در کرمان به دنیا آمد. پدرش ماشاءالله، در اداره پستوتلگراف شاغل بود و مادرش فاطمه نام داشت.
ناصر تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم در کرمان سپری کرد و با شرکت در کنکور سراسری در رشته متالوژی دانشگاه صنعتی شریف تهران پذیرفته شد.
او در اشغال لانهی جاسوسی جزو دانشجویان پیرو خطّ امام بود و نقش فعّالی را در این انقلاب ایفا کرد.
بعد از تحویل گروگانها و بسته شدن دانشگاهها در جریان انقلاب فرهنگی، به سپاه پاسداران منطقه شش کرمان ملحق و پس از گذراندن دورۀ تعلیمات نظامی، جهت کمکرسانی به مردم فقیر مهاباد و کامیاران به آنجا اعزام شد.
پس از آغاز جنگ تحمیلی، ناصر به سومار رفت و مسئولیت انتقال شهدا و مجروحین به کرمان را برعهده گرفت. پس از آن به مدّت هفت ماه بخشدار جبالبارز در شهرستان جیرفت شد و با رسیدگی فعال به امور روستاییان در جهت تامین رفاه آنان قدمهای موثری برداشت. از جمله خدماتی که ارائه کرد، برقکشی، جادهسازی و احداث تعداد زیادی حمام برای روستاییان بود.
ناصر میدانست کاری که میکند، جهاد است ولی جهاد بالاتر را جبهه میدانست. به همین دلیل استعفا داد و به سپاه رفت. وی سرانجام در عملیات بیتالمقدس که منجر به آزادی خرمشهر شد، بوسیله ترکش خمپاره به آرزوی دیرین خود یعنی شهادت نائل آمد.
مزار وی در گلزار شهدای شهر كرمان در قطعه 1، ردیف 12، شماره 43 واقع است.
//خاطراتی از شهید ناصر فولادی:
* به عنوان بخشدار معرفی شده بود، ولی ما نمیدانستیم. وقتی آمد توی بخشداری، مثل اربابرجوع، یک گوشه نشست. چای که خورد، یکی از همکاران پرسید: خب! شما چهکار دارید؟
گفت: من برادر کوچک شما ناصر فولادی هستم، از استانداری معرفی شدهام تا با شما همکاری کنم.
* هیچوقت ندیدم پشت میز بنشیند. یک قلم و کاغذ دستش بود و احتیاجات مردم را در هرجایی که بود، مینوشت. میگفت: من را بخشدار صدا نزنید، من برادر کوچکتر شما هستم. به من بگویید ناصر، برادر فولادی.
* پیرمرد رفت پیش ناصر و از اوضاع بدِ مالیاش تعریف کرد. وقتی حرفهایش تمام شد، ناصر رفت پیش سرایدار بخشداری و مقداری پول به او داد و گفت: این پول را بگیر و به آن پیرمرد بده. در ضمن بهش نگویی که من پول را دادهام. اگر بگویی، دوستیام را باهات قطع میکنم.
* اطراف مسجد جامع خرمشهر آنقدر شلوغ بود که نمیشد با ماشین به آنجا نزدیک شد. تعداد زیادی از اسرای عراقی را نزدیک مسجد جامع نشانده بودند. ناصر از توی یک وانت که گوشه خیابان بود، هندوانه برمیداشت، میبرید و میداد به تکتک عراقیها تا توی گرما اذیت نشوند.
* پرسید: مادر! دوست داری من چهطوری شهید بشوم؟
گفتم: من چه میدانم که تو دوست داری چهطوری شهید بشوی؟
ناصر گفت: دوست دارم فوری شهید نشوم؛ چند ساعت توی خون خودم بغلطم و درد بکشم تا سختی و رنج جانبازان را هم درک کنم.
خمپاره که آمد، یازده ترکش به بدنش نشست. وقتی رساندنش به بیمارستان، داشت ذکر میگفت: یا حجتبن الحسن(عج)… .
پارچه نوشته «آزادی خرمشهر را به حضور امام و امت حزبالله تبریک میگوییم» بر فراز مسجد جامع خرمشهر یادگار شهید ناصر فولادی است.
شهید ناصر فولادی مسئول تبلیغات تیپ ثارالله(قبل از تبدیل تیپ به لشکر) بود و در عملیات بیتالمقدس و روز فتح خرمشهر به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
جـزئیات شـهادت
اطـلاعات مـزار
تصویرمـزار
بدون دیدگاه