بسم الله الرحمن الرحیم
وصیتنامه ی حمیدرضا جعفرزاده پور 18 / 9 / 60
به نام خالقی که زندگی و مرگ دست اوست . به نام خدایی که گفت هرکس مرا طلب کند می یابد و هر کس مرا یافت ، می شناسد و هر کس مرا شناخت ، دوست می دارد و هر کس مرا دوست داشت ، به من عشق می ورزد و هر کس به من عشق ورزید ، من نیز به او عشق می ورزم و هر کس که من به او عشق ورزیدم ، می کُشم و هر کس را که من کشتم پس خونبهای او بر من واجب است و خونبهای او خود من هستم .
پدر و مادر ! مرا ببخشید اگر رنج و زحمتی از من متوجه شما شده . پس از من از هیچ کس تسلیت نپذیرید ، بلکه تبریک به یکدیگر بگویید و هیچ پرسه ، رسوم و هفتم و چهلم برایم نگیرید . اشکال ندارد برایم فاتحه بخوانید و از خدا طلب آمرزش برایم بکنید و در مرگم آه و فغان و گریه نکنید و صبور باشید تا خداوند متعال شما را در این امر از صابرین بیابد . و خدارند به شما صبر عطا کند و به همه ی ما رستگاری عطا کند و هدایت کند ما را به راهی که رضای خودش در آن است .
پدر ! دنیا را بسیار پست و ناچیز یافتم . مبادا که شما را فریب دهد این دنیای فانی . و دل نبندید به غیر خدا ، اگر طالب حیات جاوید آخرت هستید و طاعت خدا کنید و حفظ کنید این نعمت انقلاب را ، حتی اگر به قیمت جانتان شده . و پیرو رهبر انقلاب ، امام خمینی ، باشید و از خداوند بزرگ طول عمر و سلامتی امام را بخواهید .
در مسلح عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی ز مُردن مَهراس
مردار بُوَد هر آن که او را نکُشند
در پایان مقدار سیصد تومان به شخصی به نام نامدار پورانیا ، که محل ایشان در خیابان شریعتی گاراژ افلاطون غیبی است بدهکار هستم ، بر شماست پدر که این پول را بپردازید به نامدارپورانیا .
انا لله و انا الیه راجعون .
بازگشت همه به سوی خداست .
حمید رضا جعفرزاده پور ، دارای شناسنامه ی
1467 صادره از تبریز ، متولد دی ماه 1337
ساکن کرمان
حمیدرضا، اول دیماه سال 1337 در شهر تبریز چشم به جهان گشود. پدرش اكبر اصالتاً کرمانی و ارتشی و مادرش آمنه، اهل تبریز بود. حمیدرضا تا دوم راهنمایی درس خواند و پس از آن به شاگردی راننده ماشین سنگین مشغول شد.
خودش ماجرای جدایی از کار شاگرد شوفری و رفتن به جبهه را اینطور تعریف کرده است:
«من شاگرد راننده یكی از تانكرهای نفتکش بودم، یك روز كه قرار بود عصر به بندرعباس برویم، در حال سرویس ماشین بودم. پس از اتمام كارم وقتی به خانه بر میگشتم، دیدم دارند شهیدی را تشییع میكنند.
با لباسهای روغنی و كثیف بر خلاف مسیر جمعیت تشییعكنندگان در مسیر دیگری در حركت بودم. ناگهان برگشتم و در مراسم تشییع شركت كردم و پس از ساعاتی كه از مراسم بازگشتم، راننده نفتكش ناراحت بود و میگفت مگر نمیدانستی امروز ساعت چهار باید به بندرعباس میرفتیم؟
گفتم من دیگر نمیآیم و میخواهم به جبهه بروم.»
حمیدرضا به واحد تخریب لشکر 41 ثارالله کرمان رفت. سردار حاجمرتضی حاجباقری فرمانده واحد تخریب لشکر ثارالله ورود حمیدرضا به این واحد را اینگونه شرح میدهد:
آن روز به رزمندهها گفتم سی نفر را میخواهم كه دیگر به كرمان برنگردند، نه اینكه خودشان برنگردند، بلكه جسد آنها نیز برنگردد، گفتم كه ممكن است پودر شوید، یادآور شدم كه بچههای تخریب نباید سیگاری باشند و باید اهل نماز شب باشند و در ادامه تمامی شرایط بچههای تخریب را اعلام كردم. اولین كسی كه برای این كار پیشقدم شد، حمیدرضا جعفرزاده بود. او فقط برای خدا نفس میكشید و به جایی رسیده بود كه به تنهایی یك گردان بود. همیشه میگفت، تا خدا نخواهد این گلولههای دشمن به كسی آسیب نمیزنند.
یك روز میخواستیم به هور برویم، تصمیم گرفتیم در آن هوای داغ كمی استراحت كنیم و بعد برویم. من برای استراحت به سنگر رفتم و پس از چند دقیقه انتظار، دیدم جعفرزاده نیامد، در آن هوای بسیار بسیار داغ، بیرون از سنگر رفتم و دیدم روی زمین زیر آفتاب خوابیده است و با خودش صحبت میكند. دقیق كه گوش دادم دیدم به خودش میگوید: «بهش میگم بیا بریم هور، میگه بیا بریم بخوابیم بعد بریم، گفتم اشكال نداره میخوابم، حالا خوابوندمش توی آفتاب. میگه صورتم داره میسوزه، سوختم، میگم چهطور تو فكر من نیستی، چرا من باید فكر تو باشم؟ این دفعه میبخشمت، ولی وای به حالت اگه دوباره تكرار بشه.»
حمیدرضا سال 1362 ازدواج كرد و صاحب یك پسر و یك دختر شد. او پس از رشادتهای فراوان در جبهه و واحد تخریب، در حالیکه جانشین واحد تخریب لشکر 41 ثارالله بود، بیستم بهمنماه سال 1364 در جریان عملیات والفجر هشت در اروندرود بر اثر اصابت تركش به شهادت رسید.
جـزئیات شـهادت
اطـلاعات مـزار
تصویرمـزار
بدون دیدگاه