بسم رب شهداء والصدیقین
ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون
چنین مپندارید آنان که در راه خدا کشته می شوند، مردگانند بلکه آنان زنده اند و نزد خدای خود روزی می خورند.
مکتبی که شهادت دارد، اسارت ندارد.
با درود به امام امت و امت شهید پرور و سلام به رزمندگان جبهه های نبرد حق و باطل در جنوب و غرب ایران و لبنان و فلسطین و بالاخص سلام بر شهدای جبهه های حق علیه کفر که به ندای هل من ناصر ینصرنی حسین زمان (امام خمینی) لبیک گفتند. بطور خیلی مختصر گوشه ای از زندگی کوتاه شهید مهدی طیاری را برایتان مرقوم تا با مطالعه آن افرادیکه شناختی در مورد این شهید ندارند، آگاه شوند و بدانند که در جبهه های جنوب و غرب کشور عزیزمان افرادی جان بر کف مشغول دفاع از کشورمان و اسلام عزیز هستند که همگی از خانواده های متوسط و طبقات مستضعفی هستند که پدر و مادرانشان با هزاران خون دل خوردن فرزندانی تحویل اجتماع داده اند که به شهید شدن آنها در راه اسلام افتخار می کنند . فرزندان این طبقه از مردم هستند که جان بر کف به طرف جبهه ها رفته و جانهای ناقابل خود را در طبق اخلاص گذاشته و فدای اسلام و سرزمینهای اسلامی می کنند، مهدی هم از این طبقه بود که هیچ گاه از خود صحبت نمی کرد و همیشه سعی می کرد اهدافش را در خفا انجام دهد. وی در روستای گرکان بردسیر در سال 1337 در خانه ای گلی به دنیا آمد و کمبودها و مشقات زندگی به حدی بود که در شش سالگی دچار مرض حصبه شد که نزدیک بود از پای درآید ولی از آنجا که مشیت الهی بر این بود که مهدی طوری دیگر زندگی را وداع گوید، نذر و نذورات پدر و مادر او را از مرگ نجات داد تا مرگ افتخارآفرین نصیبش گردد.
شهید مهدی طیاری 6 سال در دبستان آقاخان مشغول به تحصیل بود و دوره ابتدایی را با نمرات و معدل خیلی خوب گذراند و سه سال هم در دبیرستان طالقانی با موفقیت دوره متوسطه را سپری کرد. رفتار و اخلاق او در سطح آموزشگاه زبانزد همکلاسیها و آموزگارانش بود، خلاصه عفاقه فراوانی مهدی به کار فنی او را واداشت که بقیه دوران دبیرستان خود را در هنرستان فنی کرمان در رشته برق ادامه دهد . در این مرحله از تحصیل بود که اکثر خانه های آشنایان و اقوامش را برق کشی و دستمزدش هم دعای خیر آشنایان و اقوامش بود که بالاخره از نعمت دعاها بی بهره نماند و به سعادت اخروی دست یافت که خود سعادتی است که نصیب هر کس نمی شود، خلاصه مهدی در این رشته دیپلم شد و به علت اینکه سنش مقتضی سربازی نبود یک سال در کارخانه قند در رشته برق مشغول به کار شد . او همیشه با علاقه کار می کرد و رفتارش طوری بود که برای سایر همکارانش الگو شده بود . در ضمن کار باز دست از مطالعه بر نداشت، تا اینکه در سال 1356 در امتحان ورودی دانشسرای راهنمایی موفق و به تحصیل خود ادامه داد. سال دوم تحصیلش در دانشسرا بود که اعتصابات و اعتراضات مردم بر علیه رژیم کثیف پهلوی شروع شد و مهدی هم جز آن افرادی بود که سهم مهمی را در برنامه ریزی های اعتصابات و بیرون کشاندن دانشجویان از کلاسها داشتند و در همان سال به هر نحوی بود با اخذ مدرک فوق دیپلم و مراجعت به بردسیر در ادامه به ثمررسیدن انقلاب در بیرون راندن خوانین و زالوهای خون آشام از جمله آرشام و مقابله با چماقداران و سنگر درست کردن در پشت بام مسجد و پخش اعلامیه و سنش شعار روی دیوارها و … فعالیتهای چشمگیری داشت و جز کسانی بود که وقتی باغ آرشام را محاصره می کردند با شهید شبستری تنها با داشتن یک چوب دستی جلوی درب باغ نگهبانی می دادند و این حرف هیچگاه از یاد برادر کوچکش نمی رود که وقتی به آنجا می رود و می گوید چرا نمی آیی شام بخوری ، می گوید برو برادرجان به مادر بگو ما از بس خوشحالیم سیر شده ایم، نمی دانی الان چه حالی داریم! بعد رو می کند به شهید شبستری و می گوید ما قبلا جرأت نداشتیم بیاییم اینجا درس بخوانیم یا اینکه زیر سایه دیوارش بنشینیم ولی حالا در دست ما هست و همچنین هنگام حمله چماق بدستان و شاه دوستان که به تشویق حمید خائن به بردسیر هجوم آورده بودند، مهدی از افرادی بود که خود را برای مقابله آماده کرده بود و مقابله هم کرد و در این ماجرا بود که در اثر پرتاب سنگ به پشت و کمر او تا چندوقت مادرش مرهم کاری می کرد و وقتی مادرش به کارهای او اعتراض می کرد در جواب می گفت ، اولا که طوری نشده و ثانیا چه می شود اگر اولین شهید از بردسیر من باشم و بالاخره او این از خودگذشتگی و ایثار و فداکاری را در جبهه همراه داشت و با ریختن خون خود ثابت کرد که اگر اولین شهید بردسیر نشد، می تواند جز شهدای بردسیر باشد. و بدوستان و همشهریانش فهماند که چگونه نسبت به انقلاب و اسلام وامام وفادار باشند. سرانجام به کار تدریس پرداخت و دهات قریه العرب و قلعه عسکر را برای استقبال به تدریس انتخاب کرد و در فروردین سال 1360 با یکی از همکاران خود ازدواج کرد که ثمره این ازدواج کودکی پنج ماهه است و در مرداد همان سال به خدمت مقدس سربازی احضار شد. با شنیدن این خبر با خوشحالی بسوی سرنوشت خویش شتافت. چهارماه دوره تعلیماتی را در عجب شیر آذربایجان و یک ماه تخصص نظامی را در تهران گذراند. سپس او را به شیراز اعزام کردند ولی علاقه و عشق به اسلام و جمهوری اسلامی اجازه نداد در شیراز بماند ، بلکه از افراد اولین گروهی بود که داوطلبانه راه جبهه شوش را در پیش گرفت و بالاخره پس از چهارماه مبارزه سخت در جبهه شوش در منطقه رقابیه در عملیات فتح المبین در روز چهاردهم فروردین 1361 در خط اول جبهه جان خود را فدای اسلام کرد و به لقاءالله پیوست.
در هنگام رفتن به خدمت و یا مراجعت به خانواده همگی افراد خانواده را امید و نوید می داد بر اینکه ما پیروز می شویم و اسلام عالمگیر خواهد شد. او همیشه می گفت خیلی خوشحالم از اینکه به جبهه رفته ام . نمیدانید آنجا چطور جائی است ، در آنجا آدم بدرستی به وحدانیت و بزرگی خدا پی می برد و خود را به کلی فراموش می کند. آخرین باری که به مرخصی آمده بود، انگار از شهادت خود باخبر بود. عجیب حرفهایی می زد از جمله این بود که می گفت خواهران و برادران عزیزم این را بدانید که این زندگی ذره ای ارزش ندارد . به خدا وقتی در جبهه هستم و می بینم که پاسداران و سربازان چگونه جان خود را فدای اسلام می کنند و ذره ای ارزش به این دنیا قائل نمی شوند از زندگی دنیوی سیر می شوم و به گفته سرور شهیدان حسین ابن علی (ع) مرگ با افتخار بهتر از زندگی ذلت بار میدانیم . پس چه افتخاری از این بهتر که انسان در راه خدا و اسلام شهید شود، مخصوصا این برهه از زمان که اسلام در خطر است و به خون جوانانی چون ما احتیاج دارد.
این بود گوشه ای از زندگی شهید مهدی طیاری
والسلام علیکم ورحمه الله
جـزئیات شـهادت
اطـلاعات مـزار
تصویرمـزار
بدون دیدگاه