يكم مهر 1340، در روستاي رستمآباد از توابع شهرستان بم به دنيا آمد. پدرش علي و مادرش خانم نام داشت. تا سال چهارم متوسطه درس خواند، به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. بيستوسوم تير 1361، در شلمچه بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. مزار وي در گلزار شهداي زادگاهش واقع است.
سلام به رهبر کبیر انقلاب و شهیدان صدر اسلام و جنگ تحمیلی، شهید مصطفی خدا دوست در خانواده ای مذهبی اما فقیر و بی بضاعت چشم به جهان گشود چون پدر او بیکار بود و از ناراحتی چشم رنج می بردو نمی توانست به آن طریقی که از او توقع می رفت کار کند و به همین جهت مقدار کمی به او حقوق می دادند ولی شهید خدادوست در همان کودکی علاقه زیادی به مدرسه داشت ولی پدرش نمی توانست او را به مدرسه بفرستد ولی او هرگز ار تلاش دست بر نمی داشت و در روستا به مردم کمک می کرد و کفشهای آنها را واکس می زد تا خرج تحصیل خود را فراهم نماید. پدر شهید برای اربابان آن منطقه با برجی 30 تومان و 15 من گندم امرار معاش خود و خانواده اش را می گذراند و بعد به شهر کرمان کوچ کردند و در کوره های آجر پزی دسته جمعی(3 دختر 2 پسر و پدر و مادرشان) به کار خشت زنی مشغول شدند و چون در آمد آنها کم بود دختر و پسر بزرگ خانواده که مرتضی نام داشت نتوانستند به مدرسه بروند ولی شهید مصطفی خدادوست تا سال چهارم توانست با تلاش خود به مدرسه برود.او شخص با درایتی بود در سال 57-56 در تظاهرات همراه با همرزم خود و دوست با وفایی که داشت به نام غلامرضا علی زاده شبها به پخش اعلامیه و چسباندن عکس امام و نوشتن شعار بر روی دیوارها مشغول بود و بعضی اوقات با مأمورانی که طرفدار رژیم بودند درگیر می شدند و از این کوچه به آن کوچه فرار می کردند و هر زمانی که مأموران به آنها نزدیک می شدند او با کلتف مولوتف هایی که می ساختند جلوی آنها را می گرفتند تا دست مأموران به آنها نرسد. بعد از پیروزی انقلاب او به هیچ کس غیر از دوست و پسر عمه خود اعتماد نمی کرد. با آنکه در خانه ای کوچک برای آنها سخنرانی می کرد و در طرفداری از انقلاب و انزجار از رژیم پهلوی با آنان همکاری می نمود ولی آنها سر باز می زدند. هر زمانی که راهپیمایی و یا تظاهراتی بود او برای خود تکلیف می دانست که شرکت نماید درست یادم هست (از زبان هم رزم) بعد از پیروزی انقلاب عده ی زیادی از روستاهای اطراف جمع شده به نام چماق داران. به شهر بم حمله نمودند و مغازه های مردم را غارت می نمودند و هر چیزی سر راهشان بود می دزدیدند درست یکی از همین خاطرات یادم هست(همرزم شهید)عده زیادی به سرکردگی نظر خان نارویی دور مجسمه محمدرضای فاسد و اجنبی جمع شده بودند و رقص و پایکوبی می کردند و شهار جاوید شاه می دادند و من و شهید خدادوست در آنجا حضور داشتیم. هر کس که می آمد یک دسته گل به گردن نظر خان می انداخت و او از مجسمه بالا می رفت و تمام گل ها را به گردن مجسمه می انداخت و همه جاوید شاه سر می دادند . در این معرکه من و شهید خدادوست که خونمان غل می زد که نمی توانستیم کاری بکنیم که آنها به سران انقلاب توهین می نمودند و بعد چند نفر از همین چماق داران متوجه رفتار ما شده بودند و به ما نزدیک شدند گفتند شما چرا شعار نمی دهید. ما که صورتمان قرمز شده بود و چشمانمان از حدقه بیرون زده بود که جداً مردم اینقدر بیسواد و نادانند ما را مجبور کردند شعار بدهیم من و شهید گفتیم چه بگوییم ؟ گفت بگویید جاوید شاه. ما چون چاره ای نداشتیم با هم با صدای بلند گفتیم جانی شاه . و در آن لحظه متوجه شدیم که چند نفر با چوب به دنبالمان هستند و مقداری که دویدیم ما را گرفتند به باد کتک و آنقدر با چوب به سر و صورت ما زدند که ما بیهوش شدیم. آنها فکر کردند که ما مردیم و همانجا ما را گذاشتند و رفتند و به دست انقلابیون به بیمارستان منتقل شدیم تا بهبود یافتیم بعد از شروع جنگ تحمیلی ما اولین کسانی بودیم که به صورت بسیج ثبت نام نمودیم که هنوز بسیجی وجود نداشت و یک دختر کوچک داخل سپاه فهرج ما شد و قرار شد سه روز بعد ما اعزام بشویم به منطقه ، بعد بهانه آوردن مقدار کم است ما اعزامی نداریم. شهید خدادوست وارد سپاه شد و لباس مقدس پاسداری را پوشید و عضو سپاه شد و در آن اوایل که وارد سپاه شد یک قدم از دیگران همیشه جلوتر بود. ما همه فکر می کردیم که ؟؟؟ بیشتر از دیگران وارده و در همان روز اول مسئول آموزش نظامی سپاه و بسیج شد و یکی دو روز بعد هم به تهران اعزام شد تا آموزش های لازم را فرا گرفت چون من تنها دوست و پسر عمه مورد اعتماد او بودم برای من درد و دل میکرد من می گفتم اگر رفتی جنگ برگشتی چه کار میخواهی بکنی. می گفت هرکسی عاشق چیزی می شود، مثلاً کسی عاشق دختری می شود یکی عاشق ماشینی می شود ولی من به خودش قسم عاشق اویم(خدا) و دوست دارم دود شوم و حتی پیکرم به این شهری که همه دشمن من و تو هستن و هرچه به آنها می گویم حرف شنوی ندارند دوست دارم دود شوم تا زودتر به ملکوت اعلاء و به معشوق خود برسم و او در سال 1361 در عملیات رمضان به آرزوی دیرینه خود رسید ولی زمانی که ما خبر شهادت او را به پدر و مادر دادیم و پدرش در کرمان خشت می مالید تا بتواند خود و سه دخترش و یک دانه پسرش را امرار معاش آنها را بگذراند . تمام شهدای ما از طبقه فقیر جامعه بودند روح شهید خدادوست و دیگر شهیدان جنگ تحمیلی شاد باد . بنده حقیر غلامرضا علیزاده در سال 1363 به منطقه اعزام شدم و در جزیره مجنون با دشمن بعثی مبارزه کردم و همه آرزویم این بود که شهید بشوم و به دیدار معشوق خود برسم و به هم رزم خود دیداری تازه کنم و در همان جا شیمیایی شدم و بچه ها می خواستند من را به بیمارستان اعزام کنند متوجه شدم فرمانده گردانمان دارد از ساق پای خود چیزی بیرون می آورد من گفتم بیا همراه من برویم بیمارستان، گفت اگر ما به خاطر این کار جزئی به بیماستان برویم جایی برای بیماران بدتر از ما نمی ماند و من هم شرمنده شدم و به بیمارستان نرفتم. ولی الان از کار افتاده ام و خانواده ام را به زور و اجبار خرج می دهم و به هر ارگانی که مراجعت می کردم که مرا به کار بگیرند می گویند باید از بیمارستان پروند داشته باشیم. والسّلام
جـزئیات شـهادت
اطـلاعات مـزار
تصویرمـزار
بدون دیدگاه