داود میناب

نــام :
داود
نـام خـانوادگـی :
میناب
نـام پـدر :
حسن
تـاریخ تـولـد :
1339
مـحل تـولـد :
سـن :
سـال
دیـن و مـذهب :
شرح شهادت
وصیت نامه
بیوگرافی

به نام خدای بزرگ و مهربان***
داوود میناب فرزند حسن میناب اهل و ساکن نظام شهر متولد 1339 در روستای نظام آباد دیده به جهان گشود. او از کودکی بسیار مهربان و دوست داشتنی بود بسیار علاقه داشت به خانواده . مادر داوود معلول بود. داوود چون پروانه به دور مادرش می گشت. وقتی مادرش می خواست خانه خواهرش یا برادرش برای دیدنی برود، مادر را کول می کرد. این رفتار باعث شده بود که او نزد خواهرو برادرانش از احترام بالایی برخوردار شودو همه چون جان شیرین او ر ادوست داشتند با اینکه فرزند چهارم خانواده بود احترام او را چون برادری بزرگ داشتند. داوود دارای سه برادر بود و چهار خواهر و همه آنها را به یک اندازه دوست داشت .او در سال 1359 به خدمت مقدس سربازی اعزام شد و دوران آموزشی را در کرمان و پس از آن منتقل شد به لشکر 92 زرهی اهواز و پس از چند ماه راهی جبهه های حق علیه باطل شد و چون شیر با دشمنان می جنگید و در جنگیدن بسیار شجاع بود داوود پس از چندین ماه که در خط مقدم بود منتقل شد به بهداری و پس از آموزش در بهداری مجدداً برگشت به جبهه و در جبهه برای یاری رساندن به مجروحان از خط مقدم تا پشت جبهه لحظه ای نمی ایستاد و او در سال 1361 به شهادت رسید. یکی از دوستان نزدیک او که در روز شهادت در کنارش بود آن روز را چنین گفت : شب عملیات رمضان بود که پس از اینکه پیشروی کرده بودیم خاکریز زدیم و خودمان را پشت خاکریز رساندیم تا اینکه صبح شد و مشغول درست کردن سنگر شدیم و دشمن بعثی که به عقب رانده شده بود چاره ای نداشت جز زدن گلوله به طرف ما، ساعت حدود 2 بعد از ظهر بود که شدت گلوله باران زیادتر شد تا اینکه صدایی بلند شد که بچه های بهداری را صدا بزنید بیایند کمک. یکی را دیدم در حال دویدن بود. خوب دقت کردم دیدم داوود میناب است تا او را شناختم به دنبالش رفتم، خودم را به او رساندم. پس از احوال پرسی گفتم اینجا چه کار می کنی؟ گفت همراه چند تن از بچه های بهداری هستم برای بچه هایی که زخمی می شوند سرپایی آنها را مداوا می کنیم تا به پشت جبهه انتقالشان بدهیم.از داوود پرسیدم چرا تنها هستی؟ گفت : دیشب عملیات شده و بچه ها را هر کدام یک نفر بر داده اند و آنها را فرستادند جای دیگر که احتیاج داشتند من هم اینجا فرستاده اند.خوشحالم که در کنار شما هستم و با سرعت بچه های مجروح را پانسمان کرد و گفت فعلاً مشکلی ندارید تا شما را انتقال دهند به پشت جبهه و با داوود برگشتیم. در بین راه بچه ها همه سراغ آب می گرفتند متأسفانه ما هم آب نداشتیم که به بچه ها بدهیم. داوود خیلی ناراحت شد، گفت : توی این گرما بچه ها چگونه تشنگی را طاقت بیاورند. گفتم فعلاً راهی نیست آب بیاوریم. گفت آقای ؟؟؟ من نمی توانم ببینم که بچه ها تشنه باشند، با نفر بر بهداری می روم برای آنها آب بیاورم. گفتم داوود جان نمی شود رفت. هنوز چند متری از خاکریز دور نشدی با موشک ها می زنندت. گفت اگر آب بیاورم برای بچه ها سعادت است، اگر بین راه زدنم باز هم سعادت است که شهید بشوم. بچه ها که متوجه شدند داوود با نفربر می خواهد برود برای آنها آب بیاورد همه از داوود خواستند نرود. او مصمم بود که دنبال آب برود چون او درس ایثار و فداکاری و گذشت را بدرستی آموخته بود نشست پشت نفربر ، روشن کرد و راه افتاد. بچه ها با اضطراب چشم دوخته بودند به نفر بر که چگونه می گذرد که ناگهان یکی از بچه ها صدا زد بچه ها موشک رها شد و می گفت هرکه می تواند خودش را به سیمی که دنبالش هست برسونه  و او را بچیند. ب چیدن سیم موشک انحراف پیدا می کند و هرکس به سویی دوید تا شاید بتواند کاری انجام دهد. متأسفانه موفق نشدند سیم را قطع کنند و موشک خورد به نفر بر و چیزی از آن باقی نماندو شهادت نصیب داوود شد و هم سعادت. به درستی داوود درس ایثار را خوب خوانده بود و امتحان را نزد خدای بزرگ داد و خداوند او را قبول کرد. روحت شاد و راهت پر رهرو

جـزئیات شـهادت

تـاریخ شـهادت :
1361/04/23
کـشور شـهادت :
مـحل شـهادت :
شرق بصره
عـملیـات :
نـحوه شـهادت :

اطـلاعات مـزار

مـحل مـزار :
وضـعیت پـیکر :
موقـعیت مـزار در گـلزار شـهدا
قـطعـه :
ردیـف :
شـماره :

تصویرمـزار

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *